بایگانی
سرمایهگذاری خارجی و توسعهنیافتگی در …
«آندره گوندرفرانک» نامی آشنا در عرصهی علوم اجتماعی رادیکال است. او که از بنیانگذاران «مکتب وابستگی»(Dependency Theory) و اقتصاددانان چپگرای معاصر بود متاثر از نگاه و اندیشهی «پل باران» و با توجه خاص به شرایط و تاریخ امریکای لاتین به تحلیل و بررسی «توسعه و توسعهنیافتگی» پرداخت و بر پایهی نظرات مکتب وابستگی، توسعهی کشورهای مرکز و توسعهنیافتگی کشورهای پیرامونی را دو روی سکهی عصر سرمایهداری میدانست. بر این اساس هر دو ساحت توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی را در وابستگی متقابلی توضیح میداد که مادام که نظام سلطهی سرمایهداری وجود دارد ناگزیر مینماید. اگرچه سیر اندیشهی گوندرفرانک در چند خط نه قابل بیان است و نه قابل ایجاز، اما برای ورود به مطلب حاضر شاید همین مختصر کافی باشد. مقالهی زیر که در شمارهی ۸۹ مهرماه ۱۳۵۱ مجلهی «نگین» منتشر شده بود را بنا بر امکان و صلاحیت، قدری ویرایش نموده، برخی افعال و کلمات را به شکل امروزی یا صحیحتری که بار اصلی را نیز در خود داشته باشد درآوردهام. بی آنکه ضرورتی داشته باشد به نگاه و اندیشهی گوندرفرانک تقید و تعلقی داشته باشیم، موضوع بحث و سیری که دارد همچنان تازگی و موضوعیت دارد. نقش سرمایهگذاری خارجی در اقتصاد کشورهای هدف که این روزها به ویژه در کشورهای عقب نگهداشته شده نظیر کشور ما به شدت تبلیغ و پر رنگ میشود را در واقعیت بیپردهاش میتوان از این مقالهی قدیمی دریافت. سرمایهگذاری خارجی در این توصیف موثر، در واقع همان چیزی است که امروزه «برونسپاری شرکتیِ تولید در جنوب جهانی» خوانده میشود. اگر چه کسی چون «جان بلامی فاستر» در اثر اخیر خود(بحران بیپایان) معتقد است این برونسپاری در صورت سرمایهگذاری خارجی یکی از وجوه «امپریالیسم نو»ست، و «در دهههای اخیر، رشد اقتصادی جهان وابسته به تعدادی اقتصاد نوظهور در پیرامون شده است؛ این در حالی است که سهم عمدهی سود حاصل از تولید جهانی در مرکز سرمایهداری جهانی متراکم شده» است. اما این مقاله چنین خصلت و یا رویکردی را تا نیمهی قرن ۱۹ ردیابی میکند. کوتاه سخن این که مطلب حاضر میتواند ولو مختصر، در گشودن چشم ما بر واقعیتهای متلون و فریبندهی اقتصادی اطراف خود موثر باشد.
یاسر عزیزی
***
سرمایهگذاری خارجی و توسعهنیافتگی در آمریکای لاتین
نویسنده:آندره گوندر فرانک (Andre Gunder Frank)
ترجمه از بابک قهرمان
الف.مسئله
مسئلهی کمکها و سرمایهگذاری خارجی، بر طبق تجزیه و تحلیلهای قراردادی به این صورت مطرح میشود که آیا کشورهای پیشرفته، بهعنوان یک نیت خیر به کشورهای عقبمانده بیشتر از اینکه حالا میدهند بدهند یا نه. برای کشورهای عقبمانده، مسئله عبارت است از تعیین شرایطی که در تحت آن میتوان کمکها و سرمایهگذاری خارجی را قبول کرد. بنابراین مطابق آنچه در حالت کلی به نظر میرسد مسئله نسبتا تازه است و حل آن به تصمیم کشورهای دهنده و گیرنده بستگی دارد. ولی سرمایهگذاری خارجی جزء جدائیناپذیر تغییر و تحولات جهانی سرمایهداری است، و بجای اینکه این تحولات بر حسب تقسیمات داوطلبانه بوجود آمده باشند از روی احتیاجات و تناقضات سرمایهداری و مقاصد تاریخی آنها بوجود آمدهاند.
بنابراین برای فهم مسائل سرمایهگذاری خارجی و رابطه آن با توسعه و یا عقبماندگی اقتصادی آمریکای لاتین(و آفریقا و آسیا) لازم است بدانیم که چگونه سرمایهگذاری خارجی با دیگر جنبههای تکامل سرمایهداری جهانی در مراحل مختلف تاریخ مربوط میشده است. در این سطور ما نقش سرمایهگذاری خارجی را در دوران تکامل مستعمرهداری، امپریالیسم و نئوامپریالیسم بررسی میکنیم و پابه پای دورانهای فوق مسئلهی عقبماندگی آمریکای لاتین را ارزیابی مینمائیم. مسئله سرمایهگذاری خارجی و تاثیر انسان در فرایندهای تاریخی با این روش روشنتر میگردد.
ب. از مستعمرهداری تا امپریالیزم
۱- دوران ابتدائی استعمار
اصولا فتح آمریکای لاتین و به استعمار کشاندن آن در لباس اعمالی صورت پذیرفت که ما امروزه آنها را سرمایهگذاری خارجی و کمکهای خارجی مینامیم. «کریستف کلمب» – فاتح آمریکا – گفته است که: «در دنیا بهترین چیز طلاست…طلا میتواند ارواح را نیز به بهشت بفرستد…». «کورتز»(۱) فاتح مکزیک اضافه کرده است که: «اسپانیولیها دچار نوعی مرض قلبی شدهاند که علاجش با طلا میسر است». از گفتههای «فرانسیسکان فرییار»(۲) است که «هرجا که نقره نباشد، مذهب هم نیست». یعنی اینکه سفرهای دریائی و سرمایهگذاری اسپانیا همراه با تجار هلندی و ایتالیائی در آمریکای لاتین، قسمتی از توسعهطلبیهای سوداگرانهی اسپانیا به منظور غارت منابع طبیعی و انسانی(اغلب فلزات گرانبها و کار ارزان) آمریکای لاتین و راهگشائی بسوی توسعهی کلان شهرهای(۳) کنونی است. ترکیب مناسب نقره، سرخپوستان و سازمان اجتماعی قبل از کشف مراکز تمدن آمریکای لاتین(یعنی مکزیک و پرو) موجب بازده بسیار زیاد سرمایهگذاری محدودی شد که در زمینهی انتقال کالا به اروپا و بخش انسانی انجام پذیرفته بود. چون اروپا سرمایه و کارگر لازم را حتی برای تجمع ابتدائی سرمایه در اختیار نداشت، از سرمایههای خارجی سرخپوستان آمریکای لاتین و سیاهان آفریقا استفاده برد. استفادهای که بر اثر آن ابتدا از هر ده نفر، هشت نفر از بین رفتند و بعد تمدنهای چندی زوال یافتند و بالاخره عقبماندگی دائمی به بار آمد.
در برزیل پرتغالیها و در دریای کارائیب هلندیها، انگلیسیها و فرانسویها به علت نداشتن ترکیب مناسب نقره،کارگر و تمدن بومی مساعد مجبور شدند که از طریق سرمایهگذاری خارجی پایهی یک اقتصاد استعماری را بنیان گذارند. حتی این سرمایه بطور غیرمستقیم از مزارع و معادن مستعمرات اسپانیا، از طریق بالا بردن قیمت شکر و محصولات دیگر در اروپا بدست آمد. کشورهای کلان شهری در سرزمینهای استوائی اقتصادی کشاورزی بوجود آوردند. بدین ترتیب سیاهان آفریقا در زمینهای آمریکای لاتین شکری تولید کردند که بر روی میزهای اروپائی مصرف میشد.
اگر اسپانیا و پرتغال آن طور که باید سود نبردند بدین علت بود که آنها خود تحت انقیاد سرمایهگذاری خارجی هلند و انگلستان درآمدند. همانطور که نخست وزیر پرتغال در سال ۱۷۵۵ گفت این دو کشور بدون اینکه به خود زحمت حقیقی ایجاد مستعمرات را بدهند مستعمرهچی شدند.
«اریک ویلیامز»(۴) نخست وزیر «ترینیداد و توباگو» در کتاب خود – «سرمایهداری و بردگی» – ترکیب سرمایهگذاری خارجی و مثلث مضاعف تجارت برده، شکر، عرق نیشکر، غلات، چوب و کالاهای ساختهشده را اینطور تجزیه و تحلیل میکند:
«آنچه را که ساختن کشتی در مورد حمل و نقل بردگان برای لیورپول قرن هجدهم انجام داد، تولید کالاهای پنبهای در مورد خرید بردگان برای منچستر به انجام رسانید. اولین انگیزههای رشد شهر نساجی منچستر از بازار- های آفریقائی و هند غربی آمد.رشد منچستر با رشد لیورپول یعنی راه دریائی منچستر به بازارها بستگی داشت. سرمایهای که در لیورپول از طریق تجارت برده جمع آمده بود به کار بارور ساختن منچستر گرفته شد. کالاهایی که منچستر میساخت از طریق کشتیهایی که بردگان میراندند به آفریقا میرسید. بازار عمدهی خارجی لانکشایر کشتزارهای هند غربی(و بعد برزیل)بود و آفریقا. این بستگی به مثلث تجارت بود که منچستر را بوجود آورد.»
در واقع،صرفنظر از بعضی سرمایههای غیرقابل دسترس، در سهقرنی که به سال ۱۸۰۰ ختم میشد، معادل یک میلیارد لیره استرلینگ یعنی بیشتر از ارزش تمام تاسیسات کارخانههایی که در همین سال در اروپا با نیروی بخار کار میکردند، از آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا سرمایه به مادر شهرها یا کلان شهرهای اروپا ریخته شد.(آمریکای لاتین یک دوم این سرمایه را بوجود آورده بود.) رقمی که معادل نیمی از سرمایهگذاری انگلستان در بخش ذوب فلزات تا سال ۱۷۹۰ است. فقط در سالهای بین ۱۷۶۰ تا ۱۷۸۰ درآمد انگلستان از هند شرقی و غربی بیش از دو برابر سرمایهای بود که برای صنعت در حال رشد خود در اختیار داشت.
بنابراین واضح است که از همان ابتدا انتقال سرمایه از آمریکای لاتین به اروپا بود نه بالعکس. این بدان معنی است که آمریکای لاتین دارای منابع یا سرمایهای بوده است که از طریق سرمایهگذاری و تجارت خارجی به اروپا رفته و بجای خود آمریکای لاتین در آنجا بکار گرفته شده است. در حقیقت این فقدان سرمایه نبوده است که آمریکای لاتین را محتاج به سرمایهگذاری خارجی کرده است، انتقال سرمایه به بیرون از آن باعث این احتیاج شده است.
آمریکای لاتین تنها از طریق مالی از رابطه استعماری خود و کلان شهرها زیان نبرده است، اثرات بنیانی(۵) محلی که هنوز بقایای آن را به چشم میبینیم از این رابطه برخاستهاند.
بنابراین دومین دلیل مهم فقدان سرمایهی کافی و توسعهنیافتگی در آمریکای لاتین، بنیانهای اقتصادی محلی، سیاسی و اجتماعی عقبماندهای بودند که خود از تجارت و سرمایهگذاری خارجی نتیجه شدند و بر اثر همین دو عامل هنوز باقیماندهاند. از سرمایههای بالقوه و باقیمانده قسمتی برای تهیهی مواد صادراتی به کلان شهرها به کار استخراج معادن، کشاورزی، حمل و نقل و تجارت گرفته شدند و قسمتی دیگر برای وارد کردن کالاهای تجملی از کلان شهرها. تنها قسمت ناچیزی از این سرمایهها صرف تولید کالا برای بازارهای داخلی شدند. بر اثر تجارت و سرمایهگذاری خارجی منافع اقتصادی و سیاسی بورژوازی، بخشهای استخراج معادن، کشاورزی و تجارت یا به قول «کنودیو ولیز»(۶) سه پایه از پایههای کرسی اقتصادی به رویدادهای اقتصادی داخلی بستگی نداشت.
تا ظهور امپریالیزم در فرایند فوق فقط دو استثنا ملاحظه شد. اول سست شدن کار تجارت خارجی و سرمایهگذاری در دوران جنگهای بین کلان شهرها و در دوران کسادیها، مانند آنچه که در قرن هفدهم اتفاق افتاد. دوم فقدان رابطهی موثر بین کلان شهرها و مناطق دورافتادهای که کالا صادر نمیکردند. بدین جهت سرمایهشان جمع شد و برای مصرف بازارهای خود صنایعی ایجاد کردند مانند سائوپائولوی برزیل، توکامان و بعضی مناطق دیگر آرژانتین، اسانسوین پاراگوئه، گوئرهتارو و پوئبلا در مکزیک و بعضی مناطق دیگر آمریکای لاتین در قرن هجدهم.
به طور خلاصه میتوان گفت که در دوران استعمار تاریخ سرمایهداری، سرمایهگذاری خارجی وسیلهی غارت کردنهای منابع، استثمار کارگران و تجارتهای خارجی گردید. اینها باعث توسعهی کلان شهرهای اروپائی و توسعهنیافتگی کشورهای آمریکای لاتین شدند.
۲- صنعتی شدن،تجارت آزاد و توسعهنیافتگی
تفوق اقتصادی و سیاسی بریتانیای کبیر و استقلال یافتن آمریکای لاتین پس از جنگهای ناپلئون باعث شد که گروههای ذینفع از طریق فعالیتهای سهگانه خود، آینده آمریکای لاتین را در دست داشته باشند:
۱- آنهائی که دست اندر کار کشاورزی، استخراج معدن و تجارت بودند و در حفظ بنیان اقتصادی صدور کالا و ایجاد عقبماندگی میکوشیدند و فقط میخواستند که دست اسپانیولیها و پرتغالیها را از امتیازات خود دور نگهدارند.
۲- گروههای ذینفع صنعتی و گروههای دیگری از مردم امریکای لاتین که میخواستند اقتصاد خود را ولو ضعیف در دست داشته باشند ولی تن به تجارت آزاد و سرمایهگذاریهای خارجی ندهند.
۳- انگلیسیهای فاتح و اهل صنعت که وزیر امور خارجهشان «لرد.گانینگ»(۷) در سال ۱۸۲۴ چنین گفت: «آمریکای اسپانیا آزاد است و اگر ما کار را خراب نکنیم به آمریکای انگلیس تبدیل خواهد شد». بدین وسیله عاملین اصلی و طرفین مخاصمه تعیین شدند. بدین معنی که در یک طرف بورژواهای سوداگر آمریکای لاتین و تجار صنایع کلان شهرها قرار گرفتند و در طرف دیگر ناسیونالیستهای محلی و اهل صنعت آمریکای لاتین. و نتیجه همان شد که بوسیله فرایند تاریخی سیر کاپیتالیزم تعیین شده بود.
در سال ۱۸۲۴ مطابق با توصیههای کانینگ، انگلستان واگذار کردن وامهای کلان را به دولتهای آمریکای لاتین که بر اثر جنگهای استقلال و یا بقایای حکومتهای مستعمراتی زیربار سنگین قرض رفته بودند آغاز کرد. البته وامها برای تسهیل تجارت با انگلستان واگذار شده بودند و برای همین منظور حتی سرمایهگذاریها در استخراج معادن و دیگر فعالیتهای اقتصادی انجام پذیرفت ولی زمان برای ظاهر کردن هدف اصلی هنوز مناسب نبود.
«روزا لوگزامبورک»(۸) جملهای از «توگان باروناوسکی» نقل میکند بدین مضمون که: «کشورهای آمریکای جنوبی از کجا توانستند در سال ۱۸۲۵ دو برابر سال ۱۸۲۱ کالا خریداری کنند؟ انگلیسیها خود وسیلهی کار را فراهم کردند. وامهایی که در بورس لندن به جریان افتاد، به کار خریدن کالاهای وارداتی رفت». همین شخص از سیموندی چنین نقل میکند:
«تا زمانیکه اینگونه تجارت دوام آورد و انگلیسیها از آمریکاییان لاتین خواستند که از روی لطف با پول آنها از کالایشان مصرف کنند، صنایع انگلیس پررونق بود. در حقیقت این درآمد بیشتر نبود که موجب خرید بیشتر گردید، سرمایهی انگلیسی باعث بوجود آمدن این پدیده شد. بدین معنی که انگلیسیها خود با پول خود، کالاهای خود را خریدند و برای مصرف به آمریکای لاتین گسیل داشتند.»
معلوم است که در تحت این شرایط، تجارت خارجی و سرمایهگذاری بهاندازهی کافی به سود کلان شهرها نبود. به همین دلیل واگذاری وامهای انگلستان به آمریکای لاتین در حدود سال ۱۸۳۰ قطع شد و تاریخ قرن بعد از سرگرفته نشد. زیرا فقط تجارت خارجی و بخصوص تجارت خارجی با ممالک آمریکای لاتین که جنگها معادنشان را از کار انداخته بود و ناسیونالسیتهایشان به منظور حمایت صنایع خود به وضع تعرفه پرداخته بودند هیچگاه هدف اصلی کلان شهرها نبود.
ممکن است که در حال حاضر سرمایهگذاری خارجی یکی از وسایل سرمایهداری باشد، ولی در دوران سرمایهداری کلان شهری(۹) اینچنین تصور نمیشد. لذا قبل از اینکه تجارت و سرمایهگذاری خارجی بتواند نقش مهم و مناسب زمان خود را بازی کند باید از وسائل دیگری استفاده میشد. درست است که در ربع قرن بعد تجارت و سرمایهگذاری در وقوع رویدادها عامل کماهمیتی نبود، ولی ایندو وقتی میتوانستند با کارآیی تمام عمل کنند که دیپلماسی، محاصره دریائی و جنگهای خارجی و داخلی به یاری آنها میشتافتند.
در فاصله بین ۱۸۲۵ تا ۱۸۴۵، عناصر ناسیونالیستی هنوز قادر بودند که دولتها را به وضع تعرفههای حمایتی وادار کنند. در این دوره صنعت، کشتیرانی و فعالیتهای توسعهساز دیگر هنوز چشمگیر بود. آمریکاییان لاتین خود معادن مخروبه را آباد کردند و به استخراج معادن جدید پرداختند و بخشهای کشاورزی و صدور کالاهای اولیه را خود برپا کردند. برای توسعه اقتصاد داخلی و تامین کردن تقاضاهای روزافزون مواد خام خارجیان، لیبرالها اصلاحات ارضی و اصلاح قانونی مهاجرت را برای بالا بردن میزان کارگر و توسعه بازارهای داخلی خواستار شدند.
بورژواهای طرفدار تجارت و آنها که چشم به کلان شهرها داشتند، این اصلاحات و وضع تعرفه را به ضرر خود دیدند و با ناسیونالیستهای ایالتی و صنعتگرا در سالهای ۱۸۳۰ تا ۱۸۵۰ جنگیدند و موفق شدند.
قدرتهای کلان شهرها از طریق اسلحه، محاصره دریائی و حتا دخالتهای مستقیم نظامی و برافروختن جنگهای جدید مانند جنگ اتحاد سهگانه(۱۰) علیه پاراگوئه به یاران تجاری آمریکای لاتینی خود کمک کردند. تنها در این جنگ 6 نفر از هر 7 نفر مرد پاراگوئهای جان خود را برای دفاع از خط آهن ملی و کوششهای توسعهسازانه مستقل و خودانگیخته از دست دادند.
تجارت و شمشیر از طریق حذف رقابت توسعهجویانهی صنایع و پیروز کردن گروههای تجاری که چشم به خارج داشتند بر آنها که چشم به داخل دوخته بودند، آمریکای لاتین را برای تجارت آزاد کلان شهرها آماده ساخت. تنها در این حالت بود که تجارت آزاد میشد و سرمایهگذاری خارجی معنی مییافت. یک ناسیونالیست آرژانتینی آن زمان چنین مینویسد:
«پس از ۱۸۱۰ موازنه پرداختهای کشور بطور مداوم وخیم بود و تجار بومی زیانهای زیادی دیده بودند. صادرات عمده و واردات خرده، هر دو در دست بیگانگان افتاه بود. بنابراین معلوم میشود که باز کردن درهای مملکت به زیان موازنه تمام شده بود. خارجیان نهتنها در تجارت جای بومیان را گرفته بودند، صنعت و کشاورزی نیز نصیب آنان شده بود.»(۱۱) شخص دیگری چنین میگوید:
«بوینس آیرس فقط برای اینکه مصرفکننده محصولات و مصنوعات کشورهای خارج بشود خون خود را نریخت و ثروت خود را بر باد نداد. این دون شأن کشوری است که طبیعت بدان ثروتها داده است. اگر بگوئیم که حمایت انحصار میآورد غلط فکر کردهایم. حقیقت این است که آرژانتین که برای مدت بیست سال تحت یک رژیم تجارت آزاد بوده است، به همین دلیل اکنون در دست بیگانگان افتاده است. اگر سیاستهای حمایتی اعمال میشد تجار خارجی تفوق اقتصادی خود را از دست میدادند و کشور بعنوان اتخاذ اولین قدم خود در راه استقلال، شایستهی تهنیت میگشت. دیگر ادامه تجارت آزاد برای کشور ممکن نیست،چه تنها ایجاد محدودیت است که توسعه صنعتی را امکانپذیر میسازد. دیگر تحمل سنگینی انحصار خارجی که کوششهای صنعتی شدن را خفه میکند، ممکن نیست»(۱۲).
ولی سنگینی همچنان حس شد. «بورگین»(۱۳) به درستی در تجزیه و تحلیل فدرالیزم آرژانتین مینویسد که:
«پس از انقلاب آرژانتین، مراکز اقتصادی از شهرهای داخلی کشور به بنادر انتقال پیدا کردند، به طوری که روز به روز بر اهمیت شهرهای ساحلی افزوده و از اهمیت شهرهای داخلی کاسته شد. این طرز رشد اقتصادی موجب شد که بر نابرابریهای مزمن بین مناطق افزوده شود و عدهای از مناطق ثروتمند شوند تا عدهای دیگر فقیر گردند. بتدریج ثروت استانهای داخلی به بوینس آیرس و سایر شهرهای شرق آرژانتین روانه شد.»
اهل صنعت، میهنپرستان و اقتصاددانان دوراندیش برزیل، شیلی، مکزیک و سراسر آمریکای لاتین بر آنچه که از لحاظ اقتصادی داشت میگذشت انتقادها کردند ولی فایدهای نداشت. سیر کاپیتالیزم جهانی و زور شمشیر، تجارت آزاد را قانون زور کرده بود. ابتدا تجارت آزاد آمد و سپس سرمایهگذاری خارجی.
تجارت آزاد، همانطور که ناسیونالیست آلمانی – «فردریک لیست»(۱۴)- گفته است، کالای اصلی صادراتی انگلستان شد. بیهوده نبود که لیبرالیزم منچستر از «کاتنوپولیس»(۱۵) برخاست. این نوع لیبرالیزیم به قول «کلودیو ولیز» توسط بخشهای استخراج معدن، کشاورزی و تجارت که از زمان مستعمرهداری باقیمانده و ناسیونالیستهای داخلی را شکست داده، برای خدمت به منافع کلان شهرها به کار گرفته شده بودند مورد حمایت قرار گرفت.
تجارت آزادی که بین کلان شهرهای قدرتمند و کشورهای ضعیف آمریکای لاتین برقرار شده بود موجب کسری موازنهی پرداختهای این کشورها شد. برای برطرف کردن این کسری، کلان شهرها به کشورهای آمریکای لاتین سرمایهگذاری را پیشنهاد کردند که به توسط این کشورها پذیرفته شد. بدین سبب بود که سرِ کسیهی وامهای خارجی در سالهای ۱۸۵۰، بهسوی آمریکای لاتین گشوده شد. البته این وامها و سرمایهگذاریها نهتنها موجب برطرف کردن کسری موازنه نشدند، بلکه باعث بالا رفتن این کسری نیز شدند. در این دوره اغلبِ کلان شهرها به منظور حفظ منافع خود ۵۰ درصد از درآمد صادرات را صرف سرمایهگذاری میکردند. آمریکای لاتین در این زمان به کرات دچار تورم و پائین رفتن ارزش پول خود شد. چون در نتیجه این کنشها و واکنشها، ارزش کالاهای خام صادراتی آمریکای لاتین به کلان شهرهای اروپائی کم شده و بر میزان ارزش کالاهای ساختهشدهی صادراتی کلان شهرها افزوده شده بود. در نتیجه بر میزان سرمایهای که از آمریکای لاتین به اروپا جریان داشت اضافه گشت. در خود آمریکای لاتین، تورم و کاهش ارزش پول باعث منفعت تجار و مالکان و چپاول و ضرر کارگران و دهقانان شد.
کاپیتالیزم صنعتی، علاوه بر باب کردن تجارت آزاد باعث شد که بنیانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی آمریکای لاتین بر حسب احتیاجات کلان شهرهای اروپا شکل بگیرد و سرمایهگذاری کلان شهرها برای برطرف کردن آثار سوء تجارت آزاد وسیلهای شد برای عقبراندگی و توسعهنیافتگی هرچه بیشتر آمریکای لاتین.
اشارات
(1) Cortez
(2) Franciscan Friars
(3) Metropolis ،ترکیبی از Meter بمعنای مادر و Polis بمعنای کشور،شهر.این را علاوه بر کلان شهر،مادر شهر نیز مینامند.
(4) Williams,Eric(1944)Capitalism and Slacery, Chapel Hill,University of North Carolina Press, . Russell and Russell,New York,1964
(5) Structural
(6). Veliz,Claudio(1963)’La mesa de tres Patas›, . Desarrollo Economico(Buenos Aires)Vol.3′ . No.1-2,April-September
(7). Canning
(8). Luxemburg,Rosa(1964)The Accumulation of . Capital,New York,Monthly Review Press
(9) Metropolitan Capitalism
(01) Triple Alliance
(11) Burgin,Miron(1946)the Economic Aspects of Argentine Federatism.1820-1852.Cambridge, . U.S.A.Harnard University Press
(۱۲)همان کتاب
(۱۳)همان کتاب
(۱۴) Fredirich List
(۱۵) Cottonpolis .معنای تحت اللفظی این اسم«پنبه شهر» میشود.
برندهی واقعی جنگهای خاورمیانه
بخش خبری ساعت ۱۷ امروز(شنبه ۱شهریور ۱۳۹۳) تلویزیون فارسی «بی بی سی» و گزارشی خوب از نفیسه کوهنورد – خبرنگار اعزامی به کردستان عراق – که تا حدود زیادی متفاوت از معمول است. گزارش او دربارهی بازار پر رونق فروش اسلحه در شهر کرکوک است. بازاری که اینروزها دارد از سلاح سبک(M16)، که سلاح سازمانی ارتش امریکاست پر میشود، سلاحی با قیمت تقریبی ۲۸۰۰ تا ۳۵۰۰ دلار. فروشندگان میگویند بخش زیادی از این سلاحها از اسرائیل وارد میشود.
با این همه آنچه این گزارش را برای من برجستهتر کرد جملاتی بود که خبرنگار بیبیسی گزارشش را با آن به پایان برد. شنیدن این جملات از رسانهای چون بیبیسی چنان برایم عجیب بود که بخش بعدی مشروح خبر(خبر ساعت ۱۸) را برای دیدن دوبارهاش به انتظار نشستم. مجددن گزارش را تا به آخر دنبال کردم. گزارش همان گزارش بود تا زمانی که به جملات پایانی گزارشگر رسید. «دوست و دشمن سلاح به دست میگیرند اما معلوم نیست دوست برندهی این جنگ است یا دشمن»(نقل به مضمون) ولی چنان که میشد حدس زد جملهی غافلگیر کننده پایانی، این بار و در این بخش خبری از گزارش حذف شده بود، آنجایی که بر خلاف معمول، گزارشگر، گزارشش را با این جمله به پایان برده بود؛«برندهی واقعی اما کشوری است که تسلیحاتش در دست دوست و دشمن به فروش میرسد.»(نقل به مضمون)
این که این جملات تا چه اندازه آگاهانه انتخاب شده بود و چگونه در ممیزی نخستین تحریریه خبر از فیلتر عبور کرده بود و روی آنتن رفت موضوع این نوشتار نیست. آنچه مهم است حقیقت نهفته در این جملات بود. اگرچه باز هم میتوان نقصی در جمله پیدا کرد که به عنوان نمونه برندهی واقعی دانستن کشور ایالات متحده، ظاهرن منافع عمومی مردم آن کشور از این برنده شدن را نیز نشان میدهد در حالی که بنا بر مستندات فراوان نمیتوان حقیقتی برای آن متصور شد. چرا که در همهی سالهای اخیر که ایالات متحده دچار بحران عمیق اقتصادی شده و شمار قابل توجهی از مردم بیکار، بیخانمان و در زیر خط فقر قرار گرفتهاند، هر ساله درصدی به بودجهی پنتاگون افزوده شد و این در حالی است که بودجهی تخصیصی برای هزینههای جنگ افغانستان و عراق جدای از بودجهی پنتاگون بودهاست. بنا بر اسناد منتشر شده به عنوان نمونه فقط در سال ۲۰۰۲ نسبت به سال پیش از آن، بودجهی پنتاگون ۴۵ درصد افزایش یافت که این افزایش در سالهای بعد از جنگ عراق با شدت بیشتری عملیاتی میشد. این در حالی است که در همان سال ۲۰۰۲ و همهی سالهای اخیر بودجهی نظامی ایالات متحده بسیار بیشتر از مجموع هزینههای نظامی ۲۰ کشور بعدی در لیست بیشترین هزینههای نظامی جهان قرار داشته است. آخرین آمارها در سالهای اخیر نیز نشان میدهد که میزان هزینههای نظامی ایالات متحده در جنگهای اخیر خاورمیانه نزدیک به هزار میلیارد دلار بوده است. اندازهی این هزینههای نظامی(که به طور عمده از مالیات شهروندان حاصل میشود) تا جایی است که در اثر جنگهای اخیر تولید ناخالص ملی کاهش یافته است. با این همه پس چه توجیهی برای گرایش به گسترش جنگ در سیاستهای ایالات متحده وجود دارد؟ اینجاست که باید برای طرح برندهی واقعی جنگهای اخیر قدری دقیقتر از کلمات استفاده کرد. در همهی سالهای اخیر و در اثر تمامی جنگها، سود مجتمعها و کارخانههای تسلیحاتی ایالات متحده (که با بررسی دقیق میتوان حضور دولتمردان ایالات متحده در راس آن کارخانهها یا تحت حمایت بودن آنها توسط آن کارخانههای تسلیحاتی را رصد کرد) به شدت افزایش یافته است. در واقع بودجهی جنگی تصویب میشود و این بودجه خیلی سریع از خزانهی ملی به سوی خزانهی کمپانیهای اسلحهسازی روانه میشود. نمونه تازهی این چنین واقعیتی را در گزارش اخیر خزانهداری ایالات متحده میتوان دید. بخش مسئول افغانستان در این وزارتخانه چند هفته پیش اعلام کرد که از زمان اشغال افغانستان، در مجموع نزدیک به ۱۰۰میلیارد دلار بودجه برای بازسازی افغانستان اختصاص یافته است که از این میان ۶۰درصد به خرید تسلیحات نظامی از امریکا تعلق گرفته است. به عبارتی ۶۰میلیارد دلار از چنان بودجهای که به ظاهر برای بازسازی افغانستان تخصیص یافته است از این طریق به حساب کمپانیهای ساخت سلاح ریخته شده است. (بماند که همین گزارش از هزینه شدن صرفن ۷درصد از ۴۰درصد باقیمانده این بودجه در موارد مشخص شده خبر میدهد.)
باری؛ اگرچه نمیتوان مطامع تاریخیِ امپریالیسم امریکا در کنترل بر منابع نفتی خاورمیانه، تشدید بحران منطقهای و تقسیم جغرافیای خاورمیانه به کشورهای کوچک بر پایهی هویتطلبیهای تشدید شده توسط غربیها را از نظر دور داشت و این اهداف در راس سیاست ملیتاریزه شدهی ایالات متحده قرار دارد اما برندهی واقعی جنگهای فرقهای و آشوبهایی نظیر آنچه این روزها در عراق، سوریه، لیبی و … میگذرد نه کشور و مردم ایالات متحده، بلکه طبقهی نظامی – صهیونیستی حاکم بر ایالات متحده و کارخانجات اسلحهسازی و شرکتهای خصوصی امنیتی نظیر «بلک واترز» هستند. حقیقتی که در گزارش امروز پخش شده از بیسیسی، ناخواسته و به دور از سیاست معمول رسانههای جهانی نیز مورد اشاره قرار گرفت.
ــــــــــــــــــــــــ
یاسر عزیزی
منبع: https://azizi61.wordpress.com
بازی شیطانی؛ پشت پردهی برآمدن بنیادگرایی اسلامی(برای دانلود)
کتاب «بازی شیطانی» نوشتهی «رابرت دریفوس» یکی از مهمترین پژوهشها در پیرامون ظهور و گسترش بنیادگرایی اسلامی در جهان معاصر است که در سال ۲۰۰۶ برای نخستین بار منتشر شد. به اعتبار آنچه در کتاب امده است، این کتاب را میتوان شصت سال حمایت ایالات متحده از بنیادگرایی اسلامی خواند. اهمیت و ارزش چنین پژوهشهایی، اینروزها و در شرایطی که خاورمیانه در آتش و خون و خشونت گرفتار آمده است بیش از هر زمان خود را نشان میدهد. با خواندن چنین آثاری است که خواننده درمییابد طرح پرسشهایی در مورد سکوت معنادار ایالات متحده در برابر خشونتها و قساوتهای گروههایی نظیر «داعش» چندان منطقی نیست، اگر چه ارتش امریکا به بهانهی سرکوب چنین گروههایی، سلسلهای از جنگ و خشونت را پس از رویداد ۱۱ سپتامبر در خاورمیانه آغاز کرده باشد. چنان که ناشر کتاب نیز آورده است، «بازی شیطانی، گزارش ناگفتهای است از سیاستهای آمریکا که در شصت سال گذشته با هدف توسعه و تقویت طیف راست اسلامی برای تامین سلطهی اقتصادی و استراتژیک امریکا در خاورمیانهی زرخیز بوده است.» و با رهگیری چنین سیاست بلند مدتی است که میتوان دریافت چرا طرح پرسش فوق بیمعناست وقتی ارادهی این دولت امپریالیستی بر گسترش و تعمیق همین خشونتها و قساوتها استوار است. این سیاستها که تحت استراتژی عمدهی «حمایت از بنیادگرایی اسلامی و مبارزه با کمونیسم» از اواسط دههی ۵۰ قرن بیستم و در دوران «آیزنهاور» کلید زده شد، در سالهای پایانی قرن بیستم و آغازین سالهای قرن بیست و یکم با ظاهر «تامین امنیت جهانی» و «گسترش دموکراسی» خود را پشت رویداد همچنان مبهم یازده سپتامبر بازسازی کرد و در ظاهری تازه چنان امنیتی را برای جهان و به ویژه خاورمیانه رقم زده است که امروزه و لحظه به لحظه در فلسطین و عراق و سوریه و حتا نیجریه شاهد آنیم. برپایهی اسناد و یافتههای این کتاب ارزشمند است که ناشر کتاب در مقدمهی خود و به سال ۲۰۰۶ مدعی شده است؛ «آنچه در منظر است، دموکراسی و امنیت مورد ادعا نیست، بلکه مطمئنن آیندهای سرشار از اشتباه، انفجار و انهدام است.» گویی نویسنده و ناشر برفراز «کوبانی» و کوبانیها، خاورمیانهیِ امروزِ حاصل تمهیدات درازمدت ایالات متحده را میدیدهاند.
«بازی شیطانی» با ترجمهی «فریدون گیلانی» به همهی کسانی که جویای حقیقت هستند توصیه می شود و بیش از همه به آنان که دلخوش به وعدههای فریبای دموکراسیساز ایالات متحده، جاده صاف کن سیاستهای جهانسوز این دولت امپریالیست هستند. در زیر هر دوجلد این کتاب برای دانلود قرار گرفته است؛
یاسر عزیزی
یکشنبه
۵ مرداد ۱۳۹۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زادهی وصلت فاشیسم و امپریالیسم
یاسر عزیزی*
این روزها دستِ راستیترین نیروهای سیاسی ایرانی، بزرگترین وجه همت خود را بر اثبات این مهم گذاشتهاند که دولت «دموکرات» و «سکولار» اسرائیل، حقانیت خود را از مخالفان و دشمنان خود میگیرد. مخالفانی که در راسشان نیروهای «چپ» را قرار میدهند و چه لطفی دارد این تدارک تئوریک مداحان فاشیسم اسرائیل.
بیآنکه بر آن باشیم بر واقعیت دموکرات و سکولار دولت اسرائیل به تفصیل نوری بیفکنیم، که آخر مردمی دستچین شده و از پی دستچین، کوچانده شده به سرزمینی دیگر که ولو در میانشان به قهرِ زاد و ولد، نیروهای ترقیخواهی نیز برآمده باشد، مگر میتوانند زیر بمباران دایم رسانهای که همواره در بهت و بیمِ حمله قرارشان میدهد، گزینهی دیگری بیابند و بخواهند؟ چه در همین سالهای اخیری که در خاطر ما هست، چرخهی انتخاب میان «پرز» و «شارون» و «نتانیاهو» و «باراک» و چند تن دیگر که دایم جایشان عوض میشود و تفاوتشان تنها در میزان خشونتی است که بناست بر مردم فلسطین روا دارند خود گواه حقیقت دموکراتیک این دولت بدشگون بوده است. وانگهی، دولتی که معنای خود را از هویت مذهبی خود گرفته است و این مذهب را توضیحگر تاریخ خود میکند، کجای بود و وجودش سکولار است اگر این نوباوگان اندیشهی سیاسی به خطا نمیپندارند که سکولار یعنی آزادیهای عقدهسُرای اجتماعی؟
بماند بحث بر سر این یاوههای مکرر که خود به خودی و بی آنکه مدعی به سخن آید، صدق و کذبشان به محک تحلیل آزموده می شود. اما آن حقیقتی که در کلام ایشان مندرج است از قضا این واقعیت است که چپها در جایگاه مخالف و حتا دشمن تاریخی رژیم اسرائیل قرار دارند.
در واقع، دفاع نیروهای چپ از فلسطین و موضع منفی اینان نسبت به اسرائیل، جدای از حقانیت اخلاقی که میتوان برایش قائل بود، ناشی از ریشهیابی واقعیت اسرائیل و چنگ زدن به زمینههای پیدایی این واقعیت برساختهی غربِ سرمایهداری است. در همین راستاست مختصری که در ادامه میآید.
بسیاری از خوانندگان این مطلب شنیدهاند که سفیر ایالات متحده در عراق ِ پیش از حمله و اشغال کویت، طی دیداری که با «صدام حسین»، رهبر وقت آن کشور داشت، در واکنش به مواضع صدام در مورد احتمال دخالت نظامی در کویت، به صراحت موضع امریکا را بی تفاوتی نسبت به مسائل داخلی عراق دانسته بود. این بی تفاوتی اما صرفن نسبت به تصمیم حملهی صدام حسین به کویت بود، نسبت به پس از اجرای آن تصمیم نبود. ایالات متحده(نمایندهی تام و تمام سرمایهداری میلیتاریزه) نیاز داشت از صدام حسین متجاوزی ابدی بسازد. متجاوزی که برای دههها، توجیهگر حضور دایمی و همه جانبهی ایالات متحده در خاورمیانه باشد. چنانچه پس از بسیج نیروهای ارتجاعی عرب و افغان علیه دولت دکتر نجیب الله، نیازمند برآوردن دورهی سیاه طالبان بود تا توجیهگر دولتهای امریکاگرای بعد از طالبان در افغانستان باشد. این لحظات تاریخی، لحظاتی نظیر حملهی عراق به کویت و حاکمیت طالبانیسم در افغانستان را میتوان لحظات مخدوشسازی ذهن تاریخی جامعه دانست. انهدام حافظهی تاریخی با یک جنایت بزرگ و یا فاجعهای وحشتزا، و پس از آن جادهی صاف حضوری پررنگ و موجه برای ایالات متحده.
در زمینهی بروز واقعیتی به نام اسرائیل نیز چنین اتفاقی رخ داده است. چنان که اهل تحقیق می دانند، آلمان پیش از برآمدن نازیسم در شرایطی بحرانی از حیث اقتصادی قرار داشت. پس از به صحنه آمدن دولت هیتلری، به سرعت سیل همکاریهای اقتصادی قدرتهای جهانی به سوی آلمان سرازیر شد. این همکاری جهانی به پروردن هرچه بیشتر هیولای فاشیسم در ذهن و زبان مردم آلمان کمک شایانی نمود. این هیولا که به وقتش با برافروختن آتش جنگ جهانسوز دوم، در دفع بحران عظیم اقتصادی جهان سرمایهداری وظیفهی تاریخیاش را برای جهان سرمایه به خوبی ایفا کرد، در پروریدن سودای صهیونیسمِ «تئودور هرتزل» نیز سهم خود را ایفا نمود. سودایی که قطبهای اصلی آن سالهای سرمایهی جهانی چون بریتانیا و ایالات متحده خوش داشتند در پهنهای همچون خاورمیانه محقق شود. وجود دولتی چون اسرائیل امروز در قلب خاورمیانهای که زمانی «هری ترومن» آن را «قلب استراتژیک جهان» خوانده بود نمیتوانست خارج از برنامههای دراز مدت امپریالیسم نوظهور امریکا باشد. خاورمیانهی پرتلاطم مستلزم حضور شری دایمی بود که تنها با وجود وصلهای ناجور چون دولت فاشیستی اسرائیل ممکن می شد. اما نقش فاشیسم هیتلری در تحقق این خواست جهانی چه بود؟
«امروزه آثاری منتشر شده که حاکی از همکاری صهیونیستها با هیتلر در فاصلهی سال ۱۹۳۳(آغاز دیکتاتوری نازی) تا ۱۹۳۹(آغاز جنگ جهانی دوم) است. … هانا آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم از همکاری انجمنهای صهیونیستی آلمان با هیتلر در تحمیل جوی که یهودیان را ناچار از مهاجرت به فلسطین کند پرده برمیدارد. … طبق گزارش هانا آرنت در کتاب آیشمن در اورشلیم، … سیاست حزب نازی خود را حامی صهیونیسم نشان میداد و حساب یهودیان صهیونیست را که با عزیمت به فلسطین به تشکیل دولت یهود کمک میکردند، از یهودیانی که به موطن خود یعنی آلمان تعلق خاطر داشتند و بر تساوی حقوق و همگونی با آلمانیهای غیر ِ یهودی پا میفشردند، جدا میکرد.»**
دولت فاشیستی هیتلر، ضمن تسهیل مهاجرت یهودیان آلمان – که آن زمان از مراکز عمدهی یهودیان اروپا بود – به فلسطین، از سویی زمینه های انسانی/ جمعیتی پدیدهی اسرائیل را مهیا می کرد و از دیگر سو و همزمان با همین ترغیب یهودیان و تسهیل حضورشان در فلسطین، با برپای داشتن «شبهای کریستال» و «آشویتس»، اقدام به نسل کشیهای فاجعهباری از یهودیان میکرد که سوگی ابدی را بر گردهی تاریخ مینشاند، چندان که «تئودور آدورنو» در این باره چنین گفت: «پس از آشویتس، شعر گفتن برابر است با بربریت.»
این فاجعهآفرینی از دل آشویتس نیز بخشی از فراهم آوری پروژهی مخدوش سازی ذهن تاریخی مردمان جهان بود. در جهانی که هر روزه و به سرعت به سمت قدسیت زدایی از تمامی مقدسات پیش میرفت، تابویی به نام «هولوکاست» پدیدار شد که میرفت تا ابزاری برای زادن ملتی مظلوم فراهم آورد. ملتی که بر اثر فقدان جغرافیایی مختص به خویش ناگزیر سر از کورههای آدمسوزی در خواهد اورد و تنها راه گریز تمدن بشری از تکرار چنین فاجعهای، همدستی برای متعلق کردن این ملت مظلوم به سرزمینی خاص خویش است ولو این همت جهانی به اوارگی ملتی دیگر بیانجامد. آنک دیگر همه چیز مهیای تولد فاشیسم اسرائیل بود. دولتی تمامن نظامی، سرمایهسالار و تشنج آفرین که همهی ابزارهای هژمونیک کردن حضور امریکا در خاورمیانه را در خود داشت. دولتی که اگر موضوع اجماع سرمایهداری جهانی بودهاست در عین حال بازنمود دیگر والد خود یعنی فاشیسم هیتلری نیز بوده است. آخر برای اولین بار نیست که فاشیسم صورتک دموکراسی بر چهره دارد و چه تلخ که آخرین بار نیز نخواهد بود. حتا در اجزای رفتاری اسرائیل، تکرار گونههای رفتاری فاشیسم هیتلری هویداست. اگر بهانهی یکی از قتل عامهای یهودیان آلمان برای هیتلر «تیراندازی دانشجویی لهستانی و یهودی به نام هرشل گرینتسپان به دیپلماتی آلمانی به نام ارنست فون رات در پاریس بود، … بهانهی دولت اسرائیل در تجاوز به لبنان در سال ۱۹۸۲، ترور یک دیپلمات اسرائیلی در لندن بود که – راست یا دروغ – به سازمان آزادی بخش فلسطین نسبت داده شد.»
باری سرمایهداری جهانی برای تخلیهی بحرانهای خود همواره در کنار تلونهای روزآمدش، نیازمند وجود دولتی فاشیستی در کمیت های مختلف است، دولتی که اکنون دهههاست اصلیترین نمودش دولت فاشیستی اسرائیل است و برای هر نیروی چپی در هر شرایطی، مخالفت با فاشیسم بخشی از مبارزه علیه سرمایهداری است. بگذار فاشیستهای وطنی که خود را بدیل موجهتر و امریکا پسندتری برای فاشیسم حاکم بر ایران می دانند به زعم خویش ما را به این دشمنی متهم کنند، مبارزه علیه اسرائیل رسالت هر نیرویی است که ادعای چپ بودن دارد.
__________________
* https://azizi61.wordpress.com
** مقدمهی مترجم بر کتاب زبان اصالت در ایدئولوژی آلمانی، نوشتهی تئودور آدورنو، ترجمهی سیاوش جمادی، انتشارات ققنوس، صص ۴۷،۴۸، ۴۹
انعکاس خشونت را متوقف کنیم؟
انعکاس ستم بخشی از رسالت انسان است، همه این را می دانیم. افشای سبعیت دشمنان انسان نیز بخشی از همین رسالت انسان است، این را نیز همه میدانیم. اما چندی است پخش مکرر تصاویر سربریدنها و کشتنها و کشتنها و کشتنها توسط گروههای متخاصم و غافل مسلح، حتا به معمولترین فعالیت رسانهای شهروندان دردمند دنیای مجازی نیز تبدیل شده است. این مهم اگرچه در راستای افشای سبعیت پیشگفته قرار دارد، اما تردیدی نیست که تکرار مکرر پخش چنان تصاویری، تسهیل و تقویت پروژهی جهانیِ «عادیسازی خشونت و کشتار» است. این پروژهی موحش و ضد بشری دقیقن پس از جنگ دوم جهانی کلید خورد و در واقع از مهمترین نتایج درسهای آن جنگ برای سرمایهداری جهانی بوده است. «جنگ نعمت است» به رغم این که از زبان امثال «آیتالله خمینی» و دیگرانی از این دست در ذهن و زبان ما مانده است اما، استراتژی عام نظام سرمایه داری در تمام سالهای پس از جنگ جهانی بوده است، چه خود جنگ دوم جهانی، بزرگترین نعمت برای سرمایهداری جهانی جهت عبور از بحران اقتصادی پیش از آن بود. میلیتاریزه کردن سیاست و اقتصاد برای سرمایهداری متاخر(سرمایهداری امریکایی) مستلزم اجرای پروژهی عادی سازی خشونت و کشتار جهت تامین اهداف صنایع نظامی/ تسلیحاتی ِ گردانندهی جهان شده است. عادی سازی خشونت و کشتار، القای در پیش بودن جنگ، به جان هم انداختن انسانها در سرزمینهای دوردست و بعید از مراکز صنعتی/ نظامی مورد اشاره اما مسلح به سلاحهای تولیدی همان مراکز، ترویج و تکثیر نفرت و تنافر اقوام، مذاهب و ملیتها بر زمینهی لزوم حذف یکی به دست دیگری صورت فرهنگی – رسانهای آن چیزی است که مایلام بعد رسانهای «بشردوستی میلیتاریزهی امریکایی» توصیفش کنم. برای ایضاح بیشتر این شکل از بشردوستی، نخست بخشی از یک مطلب که پیشتر توسط همین قلم نگاشته شده بود را خدمت خوانندگان ارائه می کنم و پس از آن به تکیهی اصلی مطلب بازمی گردم.
پوشش بشردوستانهی میلیتاریزم امریکایی ِ پس از جنگ
«پیوند دم و دستگاه بزرگ نظامی و صنعت عظیم جنگافزارسازی در تاریخ امریکا بی سابقه است. نفوذ همه جانبهی سیاسی و حتا روانی آن در همهی شهرها، مجالس قانونگذاری ِ ایالتها و همهی سازمانهای دولت فدرال احساس میشود.» (خطابهی خداحافظی آیزنهاور – ۱۷ ژانویهی ۱۹۶۱)
تا پیش از جنگ دوم جهانی و در طی ۱۵۰ سال، ایالات متحده ۶ جنگ بزرگ و نزدیک به ۱۰۴ جنگ کوچک را از سر گذرانده بود. این واقعیت جنگی، شکل و ماهیت دولت امریکا را به طور خود به خودی به نوعی میلیتاریزم با توجیه دفاع ملی نزدیک میکرد. با اینهمه و بنا بر اسناد، همواره پس از جنگها، ارتش گسترش یافته به تعدیل خود میپرداخت و کوچکتر میشد تا به حدود و اندازهی پیش از هر جنگ نزدیک شود، تا جایی که در آستانهی جنگ دوم جهانی این ارتش از حیث شمار نفرات به ۱۳۹ هزار نیروی ارتشی محدود بود. در پی جنگ جهانی دوم اما با وجود پتانسیلهایی که در نهایت از قبل این جنگ برای گسترش امپریالیسم امریکا فراهم آمد، صنایع امریکایی نیز به سمت و سوی صنایع نظامی حرکت شتابانی را آغاز کردند. میل به نظامیگری در تمام شئونی که از زبان «آیزنهاور» نیز نقل شد تا به امروز از چنان اشتها و قوتی برخوردار بوده است که امروزه شمار نفرات ارتش امریکا به ۱۰ برابر شرایط جنگ دوم جهانی رسیده است و بنا بر آمار، یک و نیم میلیون پرسنل نظامی امریکایی امروزه در ۶۰۰۰ پایگاه نظامی داخلی و ۷۰۲ پایگاه برون مرزی در ۱۳۰ کشور جهان گسترده است و مجتمع نظامی – صنعتی امریکا با توجه به نقش و تاثیرشان در زمینههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، دیپلماتیک و رسانهای به قدرتی دست یافتهاند که به آسانی از سلطهی «امپراتوری ِغول نظامی – صنعتی» بر امریکا سخن می رود. «در بطن و متن مجتمع نظامی – صنعتی خود پنتاگون قرار دارد. ساختار تصمیمگیری این دستگاه نظامی را گاه «مثلث فولادین» خواندهاند. در یک ضلع این مثلت کارگزاران «غیر ِ نظامی» قرار دارند که رسمن سیاست نظامی امریکا را شکل میبخشند و عبارتاند از دفتر رئیسجمهوری، شورای امنیت ملی، کمیتههای نیروهای مسلحِ دو مجلس سنا و شورا و کارگزارن اطلاعاتی نظیر سیا(CIA). ضلع دوم این مثلث عبارت است از نهادهای نظامی شامل روسای ستاد مشترک ارتش، ژنرالهای عالیرتبهی نیروهای هوایی، زمینی، دریایی و تفنگداران دریایی؛ سرفرماندهی پرقدرت فرماندهان منطقهای که به طور مخفف نیکز(NICS) خوانده میشوند. … و سرانجام در پایهی این مثلث، ۸۵۰۰ شرکت خصوصی قرار دارد که سودهای سرشارشان را به واسطهی پیمانکاری با وزارت دفاع امریکا به دست میآورند.»
پرواضح است که این حیثیت گستردهی نظامی ِ دولت ایالات متحده بعد از جنگ جهانی دوم، نیازمند توجیه مناسبی است تا ذهن عمومی را بتواند با خود همراه کند. ذهن عمومیای که طی همهی سالها به گونهای مهندسی شده، در اغما و بیخبری از مناسبات و واقعیات حیاتی ِ زیست – سیاست امریکایی، بر اثر و نتیجهی هیمنهی قدرتمند رسانهای و تلقین روانی – فکری، به همراهی با این سیاستها ادامه میداده است. بر این اساس حاکمان ایالات متحده همواره به دستآویزهای مختلفی متوسل شدهاند که در مرکز همهی این دستآویزها «تهدید امنیت ملی» قرار داشته است. تهدیدی ملی که در راستای هماهنگ کردن و به همکاری درآوردن سایر دول، رنگ و لعاب بشر دوستی نیز بدان داده اند.
تبلیغات و مهندسی ذهن عمومی
بهانهی ترویج ِ تهدید امنیت ملی در تمام سالهای پس از جنگ دوم تا پایان جنگ سرد، تهدید «کمونیسم» و مرکز عملیاتی این تهدید بر پایهی معادلسازیهای کذایی دستگاه تبلیغاتی و رسانهای ایالات متحده، کشور شوروی سوسیالیستی بود. این جملهی جان فاستر دالاس – از معماران سیاست خارجی امریکا که در متن کودتای ۲۸ مرداد نیز قرار داشت – و دههها بعد با ادبیاتی دیگر از زبان «جورج بوش دوم» نیز بیرون آمد به خوبی گواه تدبیرهای دیپلماتیک و سیاسی ایالات متحد هست که :«از نظر ما مردم دو نوع هستند؛ کسانی که مسیحی و حامی کسب و کار آزاد هستند و بقیهی مردم». همان تعبیر معروف «یا با ما یا علیه ما» از جورج بوش دوم که گواه استمرار سیاستهای ایالات متحده در طول حیات امپریالیستی این دولت است. به عبارتی دیگر «از دههی 20 و رواج «وحشت سرخ» تا «مک کارتیسمِ» دههی ۱۹۵۰ و مبارزهی ریگان علیه «امپراتوری اهریمنی» در دههی ۸۰، ذهن مردم همواره در معرض تلقینات و تبلیغات رسانهای گسترده علیه کمونیسم و خطر آن برای آزادی و حفظ حیات بشر قرار داشت.» در حالی که «ترومن» در تشدید وحشت از خطر سرخ کمونیسم نقشی برجسته ایفا می کرد، «سرهنگ ویلیام اچ.نبلت» – رئیس انجمن افسران ذخیرهی امریکا چنین ادعا می کرد؛ «استدلال پنتاگون این بود که ما در وضعیت اعلام نشدهی فوقالعادهای زندگی میکنیم و هر لحظه امکان دارد جنگ با شوروی آغاز شود.» در اینکه این وضعیت فوق العاده اعلام نشده بود اما باید شک داشت، چه بنا بر اسنادی که «گور ویدال» منتشر کرده است «آرتور واندنبرگ – سناتور جمهوریخواه – به هری ترومن رئیس جمهور وقت گفت که اگر بخواهد به اقتصاد ارتشسالارانهی مورد نظر خود دست یابد در وهلهی نخست باید بگوید روسها دارند میآیند تا مردم امریکا از ترس دست و پای خود را گم کنند. ترومن به این اصل عمل کرد و جنگ دایمی آغاز شد.» اینهمه در حالی بود که طبق اسناد مختلف و به اعتبار دکترین «امکان ایجاد سوسیالیسم در یک کشور»ِ استالین، شوروی سوسیالیستی پس از جنگ نه تنها هیچ سیاستی بر مبنای معارضه و مقابله با دول سرمایهداری در برنامه نداشت بلکه از قدرت و نفوذ خود در احزاب کمونیست کشورهای مختلف استفاده میکرد و آنها را به حداقل اصطکاک بل که ایجاد همکاری با دول متبوعشان دعوت میکرد. با این وجود ذهن عمومی مردم امریکا باید به گونهای مهندسی میشد که میلیتاریزه شدن تمام شئونات جامعه را توجیه پذیر بیابد. سلب آزادی اندیشیدن خارج از بازهی تبلیغات مهندسی شده در اوج خود دوران سیاه مک کارتیسم را میبیند. این محدودیت رسانهای به گونهای بود که در تمام طول حیات شوروی، هرگونه سیاهنمایی علیه کمونیسم و سوسیالیسم از طرف بخش زیادی از مردم امریکا مورد پذیرش قرار میگرفت. از کریهترین این تبلیغات میتوان به «ملی کردن زنها در شوروی» و «خوردن نوزادان» اشاره کرد که عمق «آزادی جریان اطلاعات»! در ایالات متحده را نشان میدهد.
این سیاست کلان ایالات متحده در هر مورد دیگری که منافع این کشور ایجاب میکرد نیز به کار گرفته میشد. عدم اتخاذ سیاست «کسب و کار آزاد» از سوی هر دولتی، آن دولت را به صورت تابعی از وحشت سرخ مینمایاند. بر این اساس بود که نظیر ِ«آربنز» ِ گواتمالایی، «سوکارنو»یِ اندونزیایی، «نکرومه»ی غنایی، «جاگان»ِ گینهای، «سیهانوک»ِ کامبوجی، «لومومبا»ی کنگویی، «آلنده»ی شیلیایی و «مصدق» ایرانی به واسطهی سیاستهای ضد بازار آزاد و بالمآل «ضد بشری»ِ خود، میبایست از صحنه خارج شوند، حال این اخراج از صحنه یا با کودتای نظامی چون مورد ایران صورت میپذیرفت، یا با جنگ داخلی و سلاخی رهبر ملی نظیر لومومبا و یا کودتا و ترور رئیس جمهور محبوب و ملیاي همچون آلندهی شیلیایی.
سرمایهداری جهانی با رهبری ایالات متحده، با پایان جنگ سرد و از دور خارج شدن مستمسک «وحشت سرخ»، در طی دو دههی اخیر دستآویزهای جدیدی را جهت مداخلات خود و به عبارتی توسعهی استراتژی نظامیگری در اقتصاد، وضع کردهاست. «دولتهای خودسر»، «بنیادگرایی مذهبی»، «تروریسم جهانی»، «محور شرارت»، «گسترش دموكراسي» و «تهدید هستهای» از این قبیل دستآویزها بوده است. برپایهی چنین دستاویزهایی، دول مرکز یا خود به طور مستقیم وارد یک جنگ میشوند(نظیر آنچه در افغانستان، عراق زمان صدام، لیبی و … شاهد بودهایم) و یا به واسطهی بازیچههای دستساز خود، آتش جنگی برمیافروزند و پهنهای را به آتش میکشند(شبیه آنچه در سوریه و عراق سالهای اخیر میبینیم، و یا همانند آنچه دهههاست در فلسطین و لبنان هر زمان که ایجاب کند شاهد میشویم.) نباید از نظر دور داشت که بنا بر آمارهای رسمی، به عنوان نمونه به رغم کمکی که جنگ افغانستان و عراق به افزایش سود صنایع نظامی داشت، آن جنگها موجبات کاهش تولید ناخالصملی و سرانهی درآمد مردم کشورهای دخیل در جنگ را فراهم آورد.
همهی آنچه مطرح شد، ضرورت اتخاذ سیاست رسانهای پیچیدهای را روشن میکند. سیاستی که نه تنها میبایست بروز جنگ و خشونت را ضروری جلوه دهد بلکه مستلزم عادیسازی خشونت و کشتار در ذهن مخاطبان نیز بوده است. عجیب نیست که کمپانیهای ارائهی فضای رایگان برای ویدئوهای کاربران، به سرعت برق و باد موارد نقض «کپیرایت» را درمی یابند و از سرور حذف میکنند، اما اگر حتا بنا باشد ویدئوهای معطوف به عادیسازی خشونت را مورد چنین برخوردی قرار دهند، با چنان حوصله و آرامشی انجام میدهند که فیلم مورد نظر اثرش را بگذارد؟(دوستان می توانند این مورد را هم به پای «توهم توطئهی» نگارنده بگذارند.) اساسن مگر میتوان منکر این واقعیت شد که همین عادیسازی خشونت، چه به ابزار رسانههای خبری(به بهانهی انعکاس خشونت گروههای تروریستی) و چه به ابزار سینمای جهانگیر «هالیوود» و حتا به ابزار بازیهای کامپیوتری قرن بیست و یکمی، فوج فوج جوانان نورس و پرهیجان متاثر از تحمیقهای فرهنگی را راهی میدانهای بازی با گلوله و جان آدمها میکند؟
حال نیز، جهان و بیش از همه جای جهان خاورمیانهی جهان سومی، بسیار آسانتر از آنچه میشد تصور کرد به بازار بورس تسلیحات سبک و سنگین و سرد و گرم صنایع نظامی سرمایهداری تبدیل شده است. با این اوصاف، آیا منطقیتر نیست قدری در همیاری خود در تکثیر رسانهای خشونتها و کشتارها تامل کنیم؟ انعکاس گستردهی خشونتهایی که دیدنشان هر روز از روز پیشین برای مخاطبین عادیتر میشود، سهیم شدن ناخواسته در بازی رسانهای سرمایهداری متاخر است و زمان آن رسیده است که برای توقف آن کاری کنیم.
یاسر عزیزی
۲۲تیر ۱۳۹۳
منبع: http://azizi61.wrdpress.com