بایگانی
پاسخ استاد شجریان به نقدهایی بر پتانسیلهای موسیقی ایرانی – ویدیو
شاید یکی از تندترین و از جهاتی جدیتری نقدها بر موسیقی ایرانی و پتانسیلهای آن که در ذهن علاقهمندان به مباحث فرهنگی قویتر نقش بسته است، نقدی است که زندهیاد«احمد شاملو» در اواخر دههی شصت(۱۹۹۰ میلادی) و در پرسش و پاسخی با دانشجویان دانشگاه برکلی امریکا(۱) بر ظرفیتهای موسیقی ایرانی وارد کرد. آن نقد که از بد اتفاق، با ادبیاتی ناپسند صورت گرفت در همان زمان با پاسخهایی رو به رو شد که از مهمترین آن پاسخها مطلبی بود از زندهیاد«محمدرضا لطفی» که در بخشی از آن آمده بود؛
«نگارنده بارها و بارها برای استفاده از شعر ایشان کوشیدهام، اما موسیقی کلام آن چنان از پستی و بلندی زبان فارسی و موسیقی نهفته در آن به دور افتاده که یافتن ضرب مناسب موسیقی در آن غیر ممکن است. شاید به همین دلیل است که نوازندگان موسیقی پاپ بیشتر از شعر او استفاده میکنند.
در این صورت فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی که اشعارشان در رابطهی تنگاتنگ با این موسیقی به کمال رسیده است و نه تنها آن را به گوش جان میشنیدهاند، بلکه سراسر اشعارشان سرشار از نامهای سازها و گوشههای موسیقی ماست، از نظر آقای شاملو شاعر عقب افتادهاند. متاسفانه از شاعرانی که در بستر زمانی میان سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ رشد کردهاند تنها تنی چند مانند اخوان ثالث، فریدون مشیری، هوشنگ ابتهاج و مهرداد اوستا به موسیقی ایرانی عشق میورزند و آن را خوب میشناسند و بسیاری دیگر از آن بیبهره ماندهاند.
مسلما هیچ سرایندهای موظف نیست که با ظرایف موسیقی آشنایی یابد ولی موظف است در زمینهی آنچه صلاحیت اظهار نظر ندارد ساکت بماند و از توهین و بی پروایی نسبت به آنچه مورد احترام همگان است دوری گزیند.»
نوشتهی لطفی نیز که در آن ورود غیر تخصصی لطفی به حوزهی زبان فارسی و شعر مدرن ایرانی پیشاپیش مخل دقت بحث شده بود اما با پاسخ تند و سرد شاملو(۲) مواجه شد. وی مطلب خود را خطاب به لطفی اینگونه آغاز کرد؛
« آقای لطفی با بیرون کشیدن و عرض دادن و به نمایش عام گذاشتن مطلبی که من در جلسه ای خصوصی با دانشجویان در جواب پرسشی، نه به طور دقیق و فرموله، بلکه به سادگی بر زبان آوردم، مضراب به دست افتادهاند به جان من و از این راه، هم مرا نشاندهاند پشت دستگاه، هم از زور بیکاری کار دست خودشان دادهاند. چون به جای این که بردارند از موسیقیشان دفاع کنند مرا به گفتن سخنان بیادبانه و نداشتن تخصص و مطالعه و به میان آوردن حرف غیر مسئولانه، و رعایت نکردن احترام به موسیقی و موسیقی دانان، و فقدان ادب و نزاکت متهم کردهاند که البته من نداشتن تخصص و مطالعه در آنچه را که ایشان موسیقی میخوانند تایید میکنم، اما مطلقا منکر آوردن سخنان بی ادبانه و حرف غیر مسئولانه و باقی مطالب ایشان هستم . من حرف دلم را گفته ام بی اینکه رعایت جوانب را کرده باشم، اما حالا که ایشان پرده را دریدهاند و مرا به دفاع از نظریات خودم وا داشتهاند، گوی و میدان! اکنون که قرار شده است شمشیر را از رو ببندیم، بسیار خوب، بگرد تا بگردیم.»
البته چنان که در پاسخ شاملو و در همان سطرهای اول میبینیم ادعای وی بر گپ و گفتی در «جلسهای خصوصی با دانشجویان» چندان به صحت و با مسئولیت بیان نشده است، چه همین ویدیوهای منتشر شده نشان میدهد بحث چندان هم خصوصی نبود.
باری و به هر روی در ویدیوی حاضر، استاد شجریان به همان نقد زندهیاد شاملو که از زبان یکی از دانشجویان دانشکدهی هنر دانشگاه تهران بیان میشود، با متانت و از دریچهی فهم و نگاه یک اهل فن پاسخی درخور میدهد که دیدن و شنیدن آن خالی از لطف نیست. لازم به ذکر است که پرسش و پاسخ حاضر در سال ۱۳۸۲ صورت گرفته است.
منبع: https://azizi61.wordpress.com
ارجاعات
۱- جهت دیدن ویدیوی سخنان زندهیاد شاملو از لینک زیر دیدن کنید؛
http://www.youtube.com/watch?v=mS2yhkMDxv0
۲- برای خواندن این پاسخ به لینک زیر مراجعه کنید؛
http://tabaqe.com/?p=1040
اندر باب نقل قول محمدرضا شجریان در بدرقهی بانوی غزل
مطلقگرایی جامعهی متناقض و فراموشکار ما
جمعه ۳۱ مرداد؛ سیمین بهبهانی – بانوی غزل فارسی – بر دوش خیل پرشمار و بامعنایی از مردمان شعر دوست و فرهنگی و با حضور جمعی از اهالی فرهنگ و هنر این سرزمین به جاودانگی بدرقه شد. در این میان و از دو روز پیش حواشی آنچه امروز روی داد نقل برخی محافل بود. این که وصیت سیمین بهبهانی خاکسپاری در هر جای دیگری جز بهشت زهرا بود و به همت حاکمان تنگچشم، نشد آنچه خواسته بود موضوع این بحث نیست. این که عدهای بر آناند که حضور چه کسانی در این مراسم لازم بوده و جای چه کسانی نبوده و سخنرانی در این مناسبت حق کسانی دیگر بوده نه آنان که سخن راندند نیز آنچنان تنگنظرانه است که شانه به شانهی تنگنظری حاکمان این سرزمین میزند. (برخی را شنیدهام میگویند در بدرقهی سیمین بهبهانی فلان و فلان کس باید میبودند و سخن میگفتند، دیگری و دیگری را چه به سیمین بانو، که لغو بودن اینچنین سخنانی بینیاز از پرداختمان میکند.) موضوع این مختصر نقل قولی است از زندهیاد استاد «غلامرضا دادبه» توسط استاد محمدرضا شجریان که موضوع درنگ و تامل بسیاری شدهاست، تا جایی که کسانی از فرط حساسیت و عصبانیت سنگهای صیقلخوردهی تهمت و توهین را نثار این چهرهی ماندگار هنر موسیقی آوازی ایران کردهاند. جملهی مورد بحث این است:
«ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﯽﺳﺎﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺎﻥ.»
بی هیچ توضیحی پیداست جمله از بار شناخته شدهای برخوردار است که از سنت مردسالار و زننواز(به مثابه جنس ضعیف) حکایت میکند. جملاتی شبیه این جمله را از سنتیترین مراجع مذهبی نیز شنیدهایم که مثلن گفتهاند «از دامن زن، مرد به معراج میرود.» این که چرا کسی چون محمدرضا شجریان که خود معترض به فقدان صدای زن در پهنهی موسیقی رسمی ایران است و خود برخلاف تمامی سنتهای ضد زن این سرزمین، دخترش را پروریده است تا در کنارش آواز بخواند و اساسن در رفتارهای معمول او نمودهای مدرن بسیار دیده میشود، نیندیشیده یا ندانسته چنین جملهای را برای بدرقهی بانوی شاعری انتخاب میکند که طی سالهای اخیر وجهی از اعتراض و عصیانش به نابرابری حقوقی و اجتماعی زن و مرد بود پرسش درخور و به جایی است اما پرداخت به آن از اساس نباید توام با عصبانیت و پرخاش باشد. در این زمینه به اختصار اشارهای میکنم که نه توجیهگر جملهی جاری شده بر زبان آقای شجریان است و نه جانب برافروختگیها و حتا شیطنتهای دیگران را میگیرد؛
محمدرضا شجریان به اعتبار مقام و جایگاه هنریاش به درستی لازم دید در چنین گردهمآیی اهل فرهنگ به احترام جایگاه بلند سیمین بهبهانی شرکت کند. مجریان و دستاندرکاران این مراسم نیز از او دعوت کردهاند دقایقی در این باب سخن بگوید. او هم در طول سخن خود جملهای بر زبان آورده که نمی دانسته چنین بار منفی دارد. این که نمیدانسته را عملکرد او در زندگی قابل تحقیق و ظاهریاش میگوید. به هر روی کسی نمیتواند معتقد باشد جهان را مردان میسازند و در کنار خود دخترش را ببیند و در گروه موسیقیاش دخترانی را که دست در کار تولید اثری هنری هستند. این تناقض مندرج در جمله نقل شده و زندگی شجریان را میتوان در عدم درک بار سنتی و نامربوط به سیمین بهبهانی در آن کلمات به خوبی تشخیص داد. اما در مورد خاص شجریان و واکنشها به جملهی نقل شده آنچه نباید فراموش شود توقع ما از افراد است. شجریان یکی از ماندگارترین چهرههای آوازی این سرزمین است. به بیان هوشنگ ابتهاج: «شجریان مرحلهای است در آواز که هر خوانندهای ناگزیر است او را بیاموزد و برای فرارفتن از اوج آواز ناگزیر است از شجریان عبور کند و این کار دشواری است.»(نقل به مضمون) اینها اما نمی تواند ما را بر آن دارد که از شجریان توقع داشته باشیم اندیشهپرداز اجتماعی، کارشناس نظریات اجتماعی و چهرهای تام و تمام از انسانی بینقص و اسطورهای باشد. شجریان بیرون از دایرهی آواز و در نهایت موسیقی، شبیه هر انسان عادی است که خطایش به اندازهی خطاهای همان انسانهای عادی قابل اغماض است. اینچنین واکنشهایی را در میان نظرات برخی پیرامون نوشتههای شجریان در تحلیل بازیهای تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی هم شاهد بودیم. کسی نمیخواست بفهمد وقتی شجریان در مورد فوتبال صحیت میکند نخست حق دارد، همانطور که من و شما و هر کس دیگری این حق را داریم، و نظرات او کارشناسی نیست همانگونه که من و شما و دیگران لزومن نظری فنی و کارشناسانه در حوزهی فوتبال نداریم. تنها بخشی از احساسات و شهود خام و غیرِ فنیمان را در قالب کلمات میریزیم. حال نیز همینگونه است. شجریان به عنوان یکی از ستونهای موسیقی ایران در مورد یکی از مفاخر شعر معاصر سخن گفته است و در میان سخنانش جملهای آمده است که در توان او نبوده است بار منفی آن را دریابد و این طبیعی هر انسانی است که مطلق نیست و مگر ما انسان مطلق هم سراغ داریم؟ فرد در آن حوزهای که دست به عمل میزند قابل قضاوت فنی و کارشناسی است نه در حوزههایی که ادعایی ندارد. کسی نمیتواند خلاف این را ثابت کند که به عنوان مثال، «نادر نادرپور» در شعر نو از «حافظ» بزرگتر است چرا که حافظ در این حوزه اساسن موضوعیت ندارد. در چنین مواقعی اگر کسی خارج از مدار فهم دقیق است باید صرفن به او یادآوری کرد نه اهانت. بنا بر این لازم است همهچیز را در مواجهه با یک رویداد با هم قاطی نکنیم.
وانگهی، هر یک از ما باید به دقت در خود بیندیشیم که حتا اگر به برابری زن و مرد باور داریم، چه اندازه این باور را در نگاهمان به زن و در زندگی و عمل اجتماعی خود رعایت میکنیم؟ بیتردید بنا بر تاریخی بودن هر واقعیتی که ستم بر زن نیز یکی از این واقعیات است، زدودن چنا واقعیتی نیز نیاز به گذر زمان دارد تا زنگار واقعیتی کهنه و اینک ناپسند از ذهن و زبان و عمل ما فرو شسته شود. شاید نمونهی مشخص این واقعیت را در خود خانم سیمین بهبهانی میتوان یافت. کسی آیا تاکنون با خود اندیشیده است چگونه است زنی که وجهی از اعتراض اجتماعیاش علیه مردسالاری بودهاست، اگرچه حمل نام پدر بر فرزند خود وجهی از مردسالاری تاکنون ماندگار است، چرا نامش با نام خانوادگی شوهرش شناخته میشود؟ آیا خود خانم بهبهانی هرگز به این اندیشید که چرا «سیمین خلیلی» بعد از ازدواج و به تبع نام شوهر به «سیمین بهبهانی» تغییر میکند و این مگر خود نمودی از یک انقیاد ناخواسته نیست اگر بپذیریم در همین حوزههای به ظاهر غیر مهم بسیاری از سنتهای تاریخی حمل میشود؟
اینها را نوشتم تا برسم به همان ادعای عنوان که ما مردم ایران علیالعموم هم مطلقگراییم؛ چه خطا و اشتباه و حتا نادانی را از هیچکسی مخصوصن اگر بزرگش بدانیم برنمیتابیم. متناقضیم؛ چون مثالهایی که در مورد خود سیمین بهبهانی و محمدرضا شجریان آوردم و فراموشکاریم؛ چه به آنی یک فرد را با همهی خدماتی که دارد سینهی دیوار میگذاریم و تازه منتقد تنگنظریهای دیگران نیز هستیم.
شکی نیست که این مختصر میتواند بسیار بیش از این بسط یابد اما به همین مقدار در همین لحظات اولیهی واکنشهای پیگیران بسنده میکنم.
یاسر عزیزی
جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
مزد گوركن و بهاي آزادي آدمي(در رثاي احمد شاملو)
امراله نصرالهی
دل در تپش آزادي مي سوزاند. به ياران در بند ـَ ش مي انديشد. به زخم قلب آبايي. به دختران روز سكوت وكار. به سالهاي بد، باد، اشك و شك. مي گفت زندگي دام نيست. حتي عشق دام نيست. چرا كه ياران گمشده آزادند.
مردگان اين سال در نزد او عاشق ترين زندگان بودند. مرتضي كيوان، مهدي رضايي، خسرو گلسرخي، وارتان سالاخانيان و … مگر مي توانست شعر را ابزاري براي رهايي نداند؟ براي نجات و آزادي؟ پس، از او گلوله اي ساخت و پرتابش كرد. به خر خاكي ها كه بر جنازه اش به سوء ظن مي نگريستند. به قصّابان كه با كُنده و ساطوري خون آلود بر گذرگاهها مستقر بودند. به ابليس پيروزمست كه سور عزاي ما را بر سفره نشست و تا زنده بود براي روسپيان و برهنگان نوشت. به آنان كه ديگر به آسمان اميدي ندارند و به آنان كه بر خاك سرد اميدوارند. همواره در پي هواي تازه بود. مدايحش را بي صله مي نوشت. ترانه هاي كوچه ي غربتش ورد زبانها بود و در قطعنامه بود كه تكليفش را با خود، تو، من و ما مشخص كرد. به بن بست هاي جامعه اش مي انديشيد و ببرهاي عاشق را در ديلمان در شكستن آنها به شعر مي آورد. آيد براي او عشق كه نه بل حماسه اي بود. حماسه اي كه به خنجر و خاطره پيوند مي خورد. آخرين حديث بي قراريش را از زبان پسرش، ماهان، تقرير كرد و چون ابراهيم در آتش رفت. هرگز از مرگ نهراسيد. اما هراس او همه از مردن در سرزميني بود / كه مزد گوركن از بهاي آزادي آدمي افزون باشد. و به راستي مرد، در سرزميني كه مزد گوركن از بهاي آزادي آدمي افزون بود. شاملو را مي گويم. نامش سپيده دمي است كه بر پيشاني آسمان مي گذرد.
۱ – شاملو شاعر شعر زندگي است. شاعر زلف و خط و خال و مي و معشوق نيست. غزل براي او حماسه است و حماسه تنها غزل زندگي اش. حماسه يِ جهاني كه در آن تنها «مرگ مائده مي آفريند» و زيستن در چنين جهاني جز به حماسه مقدور نيست. پس از همان نخست تجربه ي غزل كلاسيك را به مثابه ي راهي واهي به كنار مي نهد تا زبان به دريوزگي و اظهار عجز (عاشق نسبت به معشوق) نيفتد. حتي آنجا كه اين عشق از بن مايه اي مجازي بهره گرفته باشد. شاملو در مانيفست شاعري خويش زبان را از ساحت انتزاع ها و تخيل هاي بي كاركرد دور مي دارد تا واقعيت و تاريخ بن مايه هاي (موتيف) راستين منظومه ي انديشگي او باشند. شعر اگر چه محصول صور خيالين مي باشد اما اين صور خيال بنيادين در عصر شاملو در دامچاله ي روح انقلابي گري و عصيان گرفتار مي آيند تا «متن ها در غياب استعاره ها» نگاشته شوند. متن هايي كه ديگر تكلف را بر نمي تابند و از بلاتكليفي، سرگرداني و وابستگي به امر خيالي نجات مي يابند تا به امر سياسي بپيوندند. شاملو اين غريزه ي پنهان عصر را به درستي در مي يابد و شعر او به راهي مي رود كه اتفاق هاي بزرگ در آن رخ مي دهد. افلاطون مي گفت شعر محصول جنون خدايان است. محصول الهه اي به نام موز (دختران خاطره) بي شك اين جنون، تاريخ شعر را رقم زده است و تاريخي كه جنون رقم مي زند. به راههاي پرهول و هراس، به داچا (كلبه هاي روسي) به تائو (راه)، به آن جنگل سياه كه مارتين هايدگر سخت به آن دلبسته بود، كشيده مي شود. افلاطون در نگاه دشمنانه يِ خويش به شاعران، شعر را دو مرتبه از ساحت حقيقت دورتر مي بيند تا به ناسودمندي زبان شعر اشاره كند. اين سخن افلاطون را مي بايست در پس زمينه ي يوتوپياي او به تحليل نشاند. اين كه شعر بري افلاطون از خاصيت برآشوبندگي و احساس گرايي غيرمنطقي (ايلوژيك) برخوردار است.
كجراهه اي بود كه افلاطون از آن پتكي ساخت و بر سر زبان منطقي (لوژيك) شعر فرود آورد. او نمي دانست كه روزي شاعران، حكايتگر درد و رنج آن نجاري خواهند بود كه افلاطون وجودش را در آرمانشهر خويش لازم مي ديد و حضور شاعرانه را نه. او به اين امر نينديشيده بود كه شاعران بر خلاف فيلسوفان هيچ كس را از ورود به آرمانشهرهاي خويش مانع نمي شوند چرا كه شعر مبتني است بر انسان و انسان گرايي (اومانيسم). همان نكته ي محوري و كانوني اي كه شاملو در آثار خويش جار مي زند «انسان، خداست/ گر كفر يا حقيقت محض است اين». شاملو بر خلاف انديشه هاي افلاطوني از نظريه ي بيان شعر (رتوريك) پتكي ساخت و برسر طبقه اي فرود آورد كه در آرمانشهر افلاطون جايگاهي والا داشتند (حكمرانان) پس شعر در نگاه ارسطويي آن فضيلت مي آورد، روان را پالايش مي دهد (كاتارسيس) امر آشنا را بيگانه سازي مي كند (نگاه فرماليستي) ابزار انقلاب مي گردد. در ساحت زبان عصيان مي كند، مي جوشد و بر خلاف نگاه افلاطوني به حقيقت نزديكتر است.
۲- شاملو در ادبيات كلاسيك ايران ريشه دارد. به تاريخ بيهقي گرايشي خاص نشان مي دهد. به تصحيح انتقادي غزليات حافظ مي پردازد. مقدمه اي جنجال برانگيز بر ديوان اشعارش مي نويسد در نقد شاهنامه ي فردوسي سخن مي راند. به وارونه خواني داستان ضحاك مي پردازد و نهايت اين كه از دريچه ي ادبيات، تاريخش را بر مي رسد و در اين بر رسيدن ها و واكاوي ها رك گو و بي پرواست. تا آنجا كه فردوسي اين خداوندگار حماسه و خرد از نگاه نقاد و تيزبين او مصون نمي ماند و او را به جعل سازي براي اعتبار طبقه ي خويش متهم مي كند. (نگاه كنيد به نگراني هاي من ـ احمد شاملو). با نيم نگاهي به رويكردهاي شاملو به آثار ادبي سترك متوجه خواهيم شد كه او به بيهقي توجهي ديگر گونه تر دارد. به گونه اي كه شاملو خود را وامدار آن مرد مي بيند. انساني كه سخنش در تاريخ هرگز به «تعصبي و تزيدي» نكشيد چون مي دانست كه آيندگان به قضاوت تاريخش خواهند نشست و مي ترسيد كه مبادا در حق او بگويند «شرم باد اين پير را» و به راستي بيهقي به راه استاد خويش، بونصر مشكان رفت و بر سبيل او تاريخش را نگاشت. بي ترديد شاملو در شعر وامدار بيهقي است. نحو جمله ها در نزد شاملو دليلي آشكار بر تأثيرپذيري او از آن متن سترگ است. بيهقي اگر چه تقديرگرا بود اما به تاريخ عصر خويش نگاهي سراسر عقلاني دارد. حضور عقل در جهان بيني بيهقي باعث گرديده تا چهره انسان در دل تاريخ ترسيم شود و كار نثر ترسيم چهره انسان است درست بر خلاف شعر كه «اسطوره ي پنهان انسان را مي آفريند» (متن در غياب استعاره ـ سينا جهانديده). شخصيت ها در داستان هاي تاريخ بيهقي در تراژدي مأوا مي گزينند. بوسهل زوزوني، خواجه احمد حسن ميمندي، شخصيت قاضي بست، بوالحسن بولاني و حسنك وزير همه در تاريخي تراژيك با ادبياتي تراژيك جاودانه شدند و اين معجزه ي قلم بيهقي است.
قلمي كه «داد اين تاريخ به تمامي بداد و هيچ چيز از احوال [نزد او] پوشيده نماند». در نگاه بيهقي سرنوشت تاريخ با زيبايي شناسي زبان گره خورده است گويي هنر ذكر تاريخ نيز به نوع انتخاب زبان بستگي تام دارد و بيهقي در كتاب تاريخ خويش به اين نظام زبان دست پيدا كرده است.
شاملو از بيهقي تقليد ننموده بل تأثير پذيرفته است. هنر شاملو در انتخاب زباني كهن براي بيان مفاهيمي است كه همه از جنس تاريخ مدرن اند (آركائيزم). سرشت اجتماعي هنر خاصه شعر نزد شاملو او را به تاريخ اجتماعي خويش نزديك مي كند. شعر براي شاملو چون هنر تئاتر نزد برشت تنها براي مبارزه است و نه امر هنر براي هنر. ابزار اين مبارزه را نزد شاملو چنان مي بينيم كه نزد بيهقي و برشت.
انديشه ي حماسي (Epic) بن مايه ي مشترك تاريخ بيهقي و شعرهاي شاملويي است. شاملو در موقعيت هاي خاص اجتماعي قرار گرفته است. او از اين موقعيت ها براي ارتقاي زبان شعر و نقد ويرانگر و فروكاهنده ي تاريخ طبقاتي عصر خويش بهره مي گيرد. «عصري كه فرصتي شور انگيز است/ تماشاي محكومي كه بردار مي كنند!» بيهقي نيز در فضايي خاص از اين تاريخ زبانش را خلق مي كند كه «جبر تقدير حاكم است و هدف تاريخ نيز عبرت آموزي» و شاملو اگر چه امر متافيزيك را بر خلاف بيهقي از صحنه ي حيات اجتماعي رانده است اما درست چون بيهقي، سارتر و برشت به انسان باور دارد. او نيز شخصيت هاي تراژيك تاريخش را در شعرهاي تراژديك ـ حماسي خويش سرود و نامشان را در تاريخ سياسي ـ اجتماعي عصر جاودانه ساخت. اين سان بيهقي را مي توان تاريخ نگاري عقل گرا در عصري كلاسيك دانست و شاملو را مي توان شاعري راسيوناليست در عصري مدرن. به راستي كه هر دو پيام آوران رسالت عقل در متن تاريخي پر از خربنده و خرافه بودند.
۳ – شاملو، از شاگردان خلف نيماست. شاعري كه در ساخت شكني زبان كلاسيك به شعري مدرن رسيد. بخشي از نگاه اومانيستي شاملو به شعر از جهان بيني انسان گراي نيما به ارث رسيده است. در نگاه نيما انسان، جامعه و تاريخ تريلوژي بنيادين شعر او را چارچوب مي بخشند. همان كه در نظرگاه شاملو با نگاه مهدي حميدي وار به زندگي و زمانه نمي سازد. «موضوع شعر/ امروز/ موضوع ديگري است/ امروز/ شعر / حربه ي خلق است / زيرا كه شاعران / خود شاخه اي ز جنگل خلق اند» شاملو درست چون نيما مي انديشد. آنجا كه نيما در قطعه ي شعر «آي آدم ها» آدمهاي بي درد و بي تفاوتي را به تصوير مي كشد و نهيب مي زند كه نسبت به انسان غرقه در آب چشمان خويش مي بندند و از آن واقعيت تلخ مي گريزند و شاملو نيز چنان دلمشغول انسان عصر خويش است كه از نقد نگاه سهراب سپهري وار نيز ابايي ندارد. آنجا كه از آن شعر بلند «آب را گل نكنيم» اندوه و ملالي به دل مي گيرد و بر عرفان بي دردش مي تازد. داريوش شايگان در بحث ميان سنت و مدرنيته مي نويسد آنگاه كه پروژه ي مدرنيته آغاز شد ما به تعطيلات تاريخ رفتيم. نگارنده بر اين باوراست كه ما در پروژه ي مدرنيته هرگز به تعطيلات تاريخ نرفتيم بل تنها از در پشتي وارد تاريخ مدرن شديم. ما از مدرنيته تنها » ايدئولوژي هاي جامعه شناسانه ي » آن را برگرفتيم و تاريخ خود را در ديگي در هم جوش به التقاط كشانديم و عبارتي » سنت را ايدئولوژي زده » كرديم (تعبير نخست از جواد طباطبايي و تعبير دوم از داريوش شايگان است) اين سان در جدال ميان سنت و مدرنيته تنها در يك ساختار ادبي به آشتي آن دو نائل آمديم ـ و آنجا كه اين دو پديده در آشتي اي ديالكتيك گونه به سر بردند تنها ساحت زبان شعر بود. (مدرنيته و بحران ما ـ هوشنگ ماهرويان). بي شك شاملو چون نيما از عهده آشتي ميان اين تقابل (سنت/ مدرنيته) به خوبي برآمده است. در شعر شاملو معناهاي مدرن در الفاظ كهن جاي گرفتند تا سنتزي زيبا شناسانه در دل تاريخ معاصر ما پديد آرند. سنتزي كه به ادبيات پيراموني اي چون ادبيات ما هويت و هستي اي ديگر باره بخشيد.
نيما در ميان پارادوكس ها و تقابل هاي سياسي ـ اجتماعي شعر معاصر زيست. او به مفهوم فلسفي تاريخ انديشيد. سياست را به شعر پيوند زد و از گونه اي ناسيوناليزم داد سخن داد كه «كشتگاهش در جوار كشت همسايه»، خشكيده بود. اين سان شعر در عصر آزاداي خواهي، فرديت باوري (انديويدواليسم)، جامعه نگري، قانون خواهي و مشروطه طلبي ديگر نمي توانست در خود و تنها با «شراب و يار» گفت و گو كند. پس در «افسانه ي» خويش به تاريخ پرداخت و در ساحت شعر به جامعه شناسي سياسي دست يافت.
و شاملو در مضمون شعر معاصر به همان راهي رفت كه نيما در آن زيست. با اين تفاوت كه كلام نزد شاملو ارج و اعتباري حماسي تر يافت. زيرا عصر شاملو، عصر چريك ها و مرگ وارطان ها بود عصر ستيز آهن ها با احساس هاي پرشور انقلابي. عصر انسان هايي كه پيكرشان در «مرثيه هاي خاك» و در سوگ شعر تشييع مي شد تا «انسان زاده شدن تجسد وظيفه» باشد. هر جا كه چريكي بر خاك مي افتد و در خون خويش در مي غلتد لحن شاملو حماسي تر مي شود. كه «ما بي چرا زندگانيم/ آنان به چرا مرگ خود آگاهانند» نزد شاملو شعري كه در خلسه هاي ذكر و عرفان سروده شود و به مصيبت هاي جانكاه اجتماع نپردازد شعر نيست. چرا كه چراغ شعر از نگاه او مي بايست در خانه ي وطن بسوزد و نه در انتزاع هاي بي مكان و هيچستان هاي بي در و پيكر عرفان معاصر. بنابراين برخلاف گفته ي فرماليست روس ـ ويكتوراشكولوفسكي ـ ادبيات يك ملت نمي تواند بي ارتباط به پرچم آن ملت باشد. شاملو در پيوند ميان شعرهاي انديشيده ي خويش با جهان سياست، خشونت هاي استبداد، نظام دانش و شبكه ي استيلا و قدرتي را به نقد مي كشيد كه در «انكار عشق» پا سفت مي كند. زيرا كه «دشنه اي در آستين» نهان كرده است. به راستي كه او تا زنده بود عدو كه نه بل انكار ابلهاني بود كه در جامه ي عالم، تعليم سفاهت كردند.
۴ – شاملو شاعر چريك هاست. قلب تپنده ي آنهاست. شعر او بيوگرافي مبارزاني است كه تنها حديث شان اين بود بر «دارها برقصند» و با «چشمان گشاده در مرگ» بنگرند. اعدام خسروگلسرخي، اعدام مهدي رضايي در ميدان چيتگر، مرگ وارطان در زندان ساواك، قتل احمد زيبَرم در پس كوچه هاي نازي آباد، حماسه ي جنگل هاي سياهكل، ياد زنده ي جاودان، مرتضي كيوان، همه ي مردان مصلوبي كه شاملو از زبان آنان دردناك ترين ترانه هايش را سرود. او در كنار محمود درويش، ناظم حكمت، آنا آخماتوا، پابلو نرودا، فدريكو گارسيالوركا، اكتاويوپاز و ديگران و ديگران ملك الشعراهاي انقلاب و تغييرند و نه قصيده سرايان «داغگاه» و «كاروان حلّه» و عنصري صفتاني كه درّ لفظ دري رادر پاي خوكان ريختند و صله ها گرفتند. اين سان شاملو چون لنگستن هيوز در انديشه هاي وطني خويش غرقه بود كه : «بگذار اين وطن دوباره وطن شود» شاملو «همدست توده» بود (منظور پوپوليسم يا توده باوري نيست) «تا آن دم كه توطئه مي كند گسستن زنجير را»
او در نگاه خود به تاريخ نبردهاي طبقاتي نيز توجه ويژه اي به ترانه هاي فولكلور مردمي دارد كه تاريخ را در قضاوت خود با حاكمان همدست ديده اند. او در اين ترانه ها جنگ تاريكي و روشنايي، نگاه ديالكتيكي به زيست ـ جهان انسان، نبرد پرياهاي نازنين با تاريخ تاريك ديكتاتورهايي كه عمو زنجيرباف هاشان از «سوداي مكالمه، خنده و آزادي» شان در هراس بودند، همه را مي ديد و در آنها به تأمل مي نشست. بي شك «كتاب كوچه» از ميانه هاي آن ترانه ها برون آمد. او در متن چنين ترانه هايي به ايدئالهاي تاريخ توجه دارد. از انعكاس صداي زنجيرها در زندان جامعه اش حكايت مي كند. از »شهر غلاماي اسيرـ داستان مي گويد. از گرسنگي ها و تشنگي هاي پريا شعر مي سرايد. در آن ترانه ي زيباي «بارون مياد جرجر» از رفتن شب و آمدن «خورشيد خانم» سخن مي گويد. در زندان قصر با «عمو يادگار» از طلوع ماه مي گويد. از روشنايي، آزادي و رهايي. در آستانه از حسين قلي، قصّه ي مردي كه لب نداشت و … آري شاملو از ترانه هاي مردمي، شيوه ي شاعري آموخت و مهمتر از آن در دنياي شاعري خويش «كلام آخرين را/ بر زبان جاري كرد» از خون سياووش، خون قرباني هاي برمذبح سرود و «ايستاد / تا طنينش / با باد / پرت افتاده ترين قلعه ي خاك را / بگشايد» به راستي كه شاملو هم در شعر، انقلابي به پا كرد و هم شعر را انقلابي خواست.
چون ماركس كه فلسفه را براي تغيير مي خواست و نه تفسير و در اين زمينه شاملو از نگاههاي سانتي مانتال مشيري وار به شعر هراس دارد و از توصيف ها و تفسيرهاي زيباشناسي عرفان وار سپهري بيزار. اما او به فروغ كه مي رسد «به جست و جوي او / بردرگاه كوه مي گريد» چرا كه فروغ نيز شعر را ابزاري براي رهايي دانسته است. براي ستيز با عقل مذكر فرهنگ نرينه سالار خويش. فرهنگي كه فروغ بر آن نام «جنون و جهالت» مي نهد و شاملو نيز عليه چنين جنون و جهالتي، خرخاكي ها، گاوگند چاله دهان ها، گزمه ها، پيروزمست ها را هدف آماج خويش مي گيرد تا داد اين تاريخ به تمامي بدهد. در تاريخي كه شاملو آن را «توالي فاجعه» مي بيند.
داستان جدال پدر (گذشته) و پسر (آينده) را در يادمان ها و خاطره هاي جمعي ما زنده مي كند آنجا كه گذشته پا سفت مي كند تا به آينده نپيوندد و همواره اين پدران ـَ ند كه بر پسران فائق مي آيند و اين گذشته است كه به آينده كشي آلوده است. شاملو ساختارهاي اين فرهنگ را خوب مي شناسد. او در تبار شناسي شاعرانه ي خويش از اسطوره به تاريخ آمده است تا آن چه كه آنجا ديد، در اين جا نيز به وضوح مشاهده كند. آنجا «سهراب كشان» بود و اين جا «وارطان كشان». آنجا «سياووش» به گناه ناكرده متهم و اين جا «خسرو گلسرخي» به جرم دفاع از خلقش محكوم.
اين سان شاملو در پشت تريبون شعر از رسوايي چنين اسطوره و تاريخي غفلت نمي ورزد. از ماهيت حكومت ها مي گويد كه بسان چوپاناني براي گوسفندان خويش دشمني به نام گرگ تراشيدند براي توجيه مقام چوپاني خودشان. (جمله از شاملو است) حكومت هايي كه خون هزاران چريك بي گناه و بي دفاع را بر زمين ريختند و آنگاه «سور عزاي شان را [نيز] بر سفره نشستند». «احمق مردا كه دل بر اين [تاريخ] غدّار و فريفتگار بندد.» تاريخي كه همواره به خون و خشونت و سبعيت آغشته بوده است. تاريخي كه چريكها را بر نمي تابد، به نخبه كشي و خودكامگي عادت مي كند و عليه پسران با پدران همدست مي شود بايد بر آن لعن فرستاد و آن را به «ننگ آغشته» ديد. به راستي كه اين تاريخ جز «توالي فاجعه» ها چيزي نبوده و من دروني شاعر، چنين ناخودآگاهي را نيك بر رسيده است. شاملو در بررسي چنين تاريخي براي خود فلسفه ي تاريخ دارد و در شعر، چنين فلسفه اي را طرح مي ريزد. او هر امر خرافه رابه جاي تاريخ نمي نشاند و در تاريخ جست و جوگر حقوق طبيعي خويش است. نگاه فلسفي شاملو به تاريخ نگاهي ديالكتيكي است و ديالكتيك شاملو در آسمان بي عار و متافيزيك بيمار سده ها ريشه ندارد. ديالكتيك شاملو صفت ويژه ي تاريخي است كه همواره و هميشه «پرومته هاي نامراد را از جگر خسته» (تعبير از دكتر تقي پور نامداريان است) محكوم كرده است. اين كه سرانجام پرومته ي نامراد تاريخ به كدامين سرنوشت دچار خواهد شد؟ فلسفه ي ديالكتيكي شعر شاملويي به آن پاسخ مي دهد: «فريادي و ديگر هيچ» چرا كه اميد آنچنان توانا نيست/ كه پا بر سر يأس بتوان نهاد و شاملو همه ي عمر «خون رگانش را/ قطره قطره/ قطره/ گريست» تا باورش كنندو دريغ و صد دريغ كه ناشناخته ماند و مُرد «در پس ديوارهاي سنگي حماسه هاي پرطبلش، دردناك و تب آلوده واز پاي درآمده، پتك گرانش را به سويي [افكند] و به دست هايش فرمان [داد] كه از ادامه ي كار عبث خويش دست بكشند.» چرا كه در سرزمينش «مزد گوركن [هماره] از بهاي آزادي آدمي» افزون بود.
فیلمی کمیاب؛ نوازندگی استاد رضا ورزنده با تمبک امیر ناصر افتتاح و نی حسن ناهید در کنسرت خانم عهدیه
این ویدئوی کمیاب از نوازندگی سنتور استاد «رضا ورزنده» به همراه نی «حسن ناهید» و تمبک «امیرناصر افتتاح» مربوط به اجرایی با خوانندگی خانم «عهدیه» است. این قطعه تقدیم به علاقهمندان کلاسیکنوازی در موسیقی ایرانی؛
بهآذین؛ در یاد و از نگاه هوشنگ ابتهاج
چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۵، «محمود اعتمادزاده(بهآذین)*» چشمانش را به روی هستی بست تا در میراث ادبی و هنری ماندگارش جاودانه شود. قلب دردمند خالق آثاری چون؛ پراکنده(۱۳۲۳)، بسوی مردم(۱۳۲۷)، خانوادهی امین زادگان(رُمان ناتمام)، دختر رعیت(۱۳۳۰)، نقش پرند(۱۳۳۴)، مُهرهی مار(۱۳۴۴)، قالی ایران(۱۳۴۴)، گفتار در آزادی(۱۳۴۷)، شهر خدا(۱۳۴۹)، مهمان این آقایان(۱۳۵۰، چاپ ۱۹۷۵، کُلن، آلمان)، از آن سوی دیوار(۱۳۵۱)، کاوه(نمایشنامه، ۱۳۵۵)، بار دیگر و این بار…(۱۳۷۰، انتشار: ۱۳۸۸)، از هر دری…(۱۳۷۱ و ۱۳۷۲)، مانگدیم و خورشیدچهر، بر دریاکنار مثنوی و دید و دریافت(۱۳۷۷) و نامه هائی به پسر(۱۳۸۲)، نیز مترجم چیرهدست مجموعهای از شاهکارهای ادبی جهان نظیر ۴ اثر «انوره دو بالزاک» با عنوانهای «بابا گوریو»، «زنبق درّه»، «چرم ساغری» و «دخترعمو بت»، ۳ اثر مهم «رومن رولان» با عناوین «ژان کریستف»، «جان شیفته» و «سفر درونی»، و آثار ماندگاری از «میخائیل شولوخوف» همچون «زمین نوآباد» و «دُنِ آرام» در کنار آثاری از «شکسپیر»، «برتولت برشت»، گوته و … در چنین روزی دست از تپیدن کشید. به همین مناسبت و در سالروز فقدان آن شخصیت موثر و ارزشمند فرهنگ این سرزمین، بخشهایی از خاطرات و نظرات «هوشنگ ابتهاح» – از دوستان نزدیک سالیان دراز بهآذین – که در مجموعهی خاطرات منتشر شده از وی(پیر پرنیان اندیش) آمده است را با خوانندگان به اشتراک میگذاریم.
ــــــــــــــــــــــــــ
با آقای بهآذین از کی آشنا شدید؟
– خیلی قدیم. بهآذین با خالهی من –مادر گلچین معانی- و خانم ایشون با دخترخالهی من رفت و اومد خانوادگی داشتن. یه مدت زیادی هم تو خیابون عینالدوله،ایران، کوچهی زارعنژاد همسایهی خالهام بودن. من از سال ۱۳۲۵ با بهآذین آشنا شدم. دوازده – سیزده سال هم از من بزرگتر بود.
اون موقع هم آقای بهآذین فعالیت ادبی داشت؟
بله، دختر رعیّت رو همون موقعها نوشته.
شما خیلی جوون بودید که ایشونو دیدین، آیا تاثیری هم تو نگاه شما به ادبیات داشت؟
نه، اصلا… من خیلی بعد فهمیدم که بهآذین شعر هم میگه.
به آذین دربارهی سیاست با شما صحبت میکرد؟
در روزهای اول آشنایی نه … ولی بعدها ما اندیشههای مشترک داشتیم و این پوشیده نبود.
بهآذین دوست [مرتضی]کیوان هم بود؟
فکر نکنم، نه، حتی شاید کیوانو ندیده باشه.
بهآذین چطور آدمی بود؟
خیلی آدم خوش قلبی بود. آدم صادقی بود. تو «از هر دری»** میبینید که گاهی خودشو افشا میکنه. خیلی آدم خودداری بود… از درون خیلی غمگین و از بیرون ظاهرا خیلی خشک؛ یعنی اون غمش رو زیر یک نقاب خشکی و خشونت مخفی میکرد. یه روز همینو بهش گفتم. گفت خوب منو شناختی(لبخند رنگ پریدهای میزند) بعد من گفتم: این تفرعنی که دیگران در شما میبینند …، حرفمو قطع کرد و گفت: من هیچ وقت متفرعن نبودم، گفتم: نه، من این لغتو با دقت به کار نبردم، این خشکی و سختی که نشون میدین… ولی خب، اگه بهآذین رو نمیشناختید خیال میکردید یه فرعونه. خیلی از آدمها، حتی آدمهای هممسلک بهآذین، ازش بدشون میاومد. میگفتند این بابا کیه؟ چرا اینقدر از خود راضیه؟ چقدر یکدنده و خشکه، ولی در واقع اینطور نبود.
به دیگران بیاحترامی میکرد؟
بیاحترامی نمیکرد ولی بیاعتنایی میکرد. تخصص داشت در رنجوندن آدمها. کافی بود از شما خوشش نیاد. اونوقت مثلا ازش میپرسیدین آقای بهآذین! حالتون چطوره؟ میگفت: حا من به شما چه ربطی داره؟ روحیهاش اینطور بود…
حتی گاهی شوخیهاش هم خشن بود. یادمه یه بار عدهای از دوستامو برای شام دعوت کرده بودیم. تازه آلما زنم شده بود و شام خوراک اردک درست کرده بود. بهآذین سر شام بهش گفت: خانوم! این حیوون زبون بسته وقتی زنده بود گوشتش نرمتر بود، شما چیکار کردین که گوشتش اینطور سفت شده؟ بیچاره آلما تا مدتی ناراحت بود.
آقای بهآذین کم حرف بود؟
اگه نمیخواست حرف بزنه، یک کلمه نمیگفت ولی جایی که لازم بود مفصل هم صحبت میکرد. ولی خیلی خجالتی بود.
استبداد رای هم داشت؟
نه. ولی روی عقایدش خیلی راسخ بود و با استحکام و استدلال از عقایدش دفاع میکرد. حرف خودشو میزد. چون آدم متین و سنگین و باسوادی بود همه بهش احترام میذاشتن. حتی مخالفانش.
فرمودید آقای بهآذین در درون خودش آدم غمگینی بود. شما سالها با ایشون معاشر بودین، دلیل غمگینی آقای بهآذین رو چی میدونین؟
هر آدمی که تفکر داره، غمگینه. هر آدمی که به سرنوشت جهان و انسان فکر میکنه غمگینه. برای اینکه انسان همیشه تنهایی خودشو در جهانی که همه میخوان برن برای خودشون بچرن، حس میکن… شما به وسعت زمین و آسمان توجه کنید و بعد ببینید انسان چقدر تنهاست. حالا البته بعضی از این تنهایی یک استنتاج شبهفلسفی ِ بدبینانهی شبه فاشیستی میکنن؛ یعنی به دیگران به عنوان دشمن و غیر نگاه میکنند… به هر حال دو راه وجود داره برای آدمها؛ یکی راه تفرقه و نفرت و دیگری راه مهربانی و عشق.
آقای بهآذین کدوم راه رو انتخاب کرده بود؟
بهآذین از آدمهایی بود که در قلبش عمیقا آدمها رو دوست داشت و هستی رو دوست داشت. با اینکه همهی عمر در سختی زندگی کرد، خیلی سخت زندگی کرد… دیروز یه نکته رو به شفیعی[محمدرضا شفیعی کدکنی] گفتم، گفت: وای!… این خونهای که بهآذین در آریاشهر توش بود، من تازه فهمیدم رهنی بوده. من خیال میکردم خریدن این خونه رو. شفیعی وقتی شنید خیلی ناراحت شد. میدونید دیگه. شفیعی همیشه از بهآذین به عنوان مرد بزرگ بزرگوار عظیمالشان اسم میبره… یادمه اون موقعی که بهآذین تو خیابون عینالدوله، خونهاش بود، یه بالاخونهای بود و ما میرفتیم خونهاش و گاهی تا یک و دو بعد از نصفه شب مینشستیم و نمیدونستیم زن و بچهاش منتظرن که ما بریم و اونا بیان تو همین اتاقی که ما نشستیم، رختخوابشونو پهن کنند و بخوابن. دود از سرم بلند شد وقتی این مسئله رو فهمیدم.
نفس عمیقی میکشد و غمگنانه میگوید:
فقری که بهآذین کشید کمتر کسی کشید… خانوم بهآذین از اقوام نزدیک اون چهاردهیهاست که از مالکان بزرگ لاهیجان بودن. بهآذین رابطهی خودشو با خواهرها و برادرهای خودش قطع کرد.
چرا؟
برای اینکه یکیشون سرهنگ بود، یکیشون مدیر بود. البته شغلهای معمولی داشتند. اون زاهدوارگی عجیب و غریب بهآذین رو نداشتند. بعد بهآذین از اقدس خانوم[همسرش] هم خواسته بود که با خانوادهاش رابطه نداشته باشه چون اونا به قول بهآذین مرتجع بودن، مالک بودن و از این حرفا. واقعا بهآذین با اعتقاد زندگی کرد. حالا اینکه این اعتقاد درست یا نادرسته بحث دیگهایه.
ظاهرن یه روزی دیگه به تنگ اومده و برای نون شبشون هم محتاج شدن. نشسته با خودش حساب کرده که خب من خواستم اینطوری زندگی کنم، زن و بچهام چه گناهی کردن؛ من اگه نباشم اینا به طور طبیعی برمیگردن به خانوادهشون و در نتیجه تصمیم میگیره خودشو بکشه. بعد بچهها رو میفرسته بیرون که برن پارک و بعد وصیتشو مینویسه و سفره رو پهن میکنه و لگن میاره و میشینه و تیغ ریشتراشو آماده میکنه که رگشو بزنه. در همین لحظه زنگ میزنن، مردد میشه که چیکار کنه. زنگ دوم و سوم؛ میره درو باز میکنه که میبینه آقای آل رسول از انتشارات نیل اومده که بهش پیشنهاد ترجمه رمان ژان کریستف رو میکنه و یه پولی بهش میده…
آقای بهآذین تو از هر دری به قضیهی خودکشی اشاره نمیکنه ولی به قضیهی ترجمه اشاره داره ولی میگه آل رسول همیشه ۲۰ – ۳۰ درصد حقشو خورده.
این خلق و خوی بهآذینه!(با ناراحتی این جمله را میگوید.) …ببینید بهآذین منو خیلی دوست داشت؛ هم به خاطر رابطهی شخصی که با هم داشتیم و هم به خاطر اعتقادی که به پاکیزگی من داشت. برای اینکه بهآذین از هر کس دیگه بهتر میدونست من از چه خونوادهای هستم و اگه میخواستم اسم ابتهاجو نگه دارم با امکاناتی که خونواده و عموهای من داشتن، من چه امکاناتی میتونستم تو این کشور داشته باشم. حالا کار نداریم.
ببینید هفتهنامهی سوگند، یه نشریهی ادبی/ اجتماعی بود که گاهی مقالات سیاسی هم چاپ میکرد.
چه وقت چاپ میشد؟
سال ۲۶، اون وقتها. در اون زمان نشریهی بدی هم نبود و ترجمهی داستان از نویسندگان آمریکایی و روسی داشت و شعر چاپ میکرد. دفعهی اول، من «دو مرغ بهشتی» شهریار رو با توضیح مختصر اونجا چاپ کردم و بعد داوود نوروزی شعر نیما رو پیدا کرد در جواب شهریار اونجا چاپ کرد که یه شعر عجیب و غریب خوندنیه. من میدونستم صاحب امتیاز این روزنامه آقای سلوکی بود. بعد از انقلاب پرس و جو کردم فهمیدم خونهنشینه، من رفتم دیدنش و گفتم من سوگند رو از قدیم میخوندم و کلی هم شعر اونجا چاپ کردم. گفتم بیاین سوگندو دوباره راه بندازین. گفت نه آقای ابتهاج، من دل و دماغش رو ندارم. هفتهنامه رو میذارم در اختیار شما که چاپش کنید. من اصلا فکر نمیکردم که به این آسونی امتیازو به من واگذار بکنه و در اختیار من بذاره. من هم چند شمار این هفتهنامه رو درآوردم و خودم کاراشو انجام میدادم. این مقارن شد با قضایای اتحاد دموکراتیک مردم ایران. بهآذین اومد وسط معرکه و سرخود سوگند رو کرد ارگان اتحاد دموکراتیک مردم ایران. من با این کار موافق نبودم. گفتم بذارید این یه نشریه ادبی باشه و کار خودشو بکنه. خلاصه در این شرایط هم یکی دو شماره سوگند رو من اداره کردم و رفتم چاپخونه و کاراشو انجام دادم. بعد به بهآذین گفتم که آقا اینقدر مخارج مجله شده. البته مجله نبود، هفتهنامهای بود که به شکل روزنامه بود و خلاصه صورت حسابو بهش دادم. بعد اونجا دیدم که با چه وسواسی داره چک میکنه… من خیلی ناراحت شدم چون وقتی من میگم هزار تومن دادم خب هزار تومن دادم دیگه، قبض و رسید نمیخواد، هرکی باشه بخصوص بهآذین که منو میشناسه. بعد من یواش یواش خودمو کشیدم کنار، هم به این دلیل که نمیخواستم عضو اتحاد دموکراتیک باشم و هم اینکه به من چه مربوط بود، مگه من پادو روزنامه بودم.
خلق و خوی بهآذین اینطور بود؛ آدم بدبین، بدگمان… تازه با من! منی که تنها کسی بودم که عکسش تو خونهی بهاذین بود… شما نمیدونید یعنی چی این حرف! ولی حتا به من هم بدبین بود دیگه…
در شخصیت آقای بهآذین چه چیزی بود که براتون جذاب و قابل احترام بود؟
استواری بهآذین، ثابتقدمیاش، همت خیلی والا داشتن و اینکه از فقر و گرفتاریها هیچ نمینالید. بهآذین در این صفات واقعا نمونه بود. بارها به زندان افتاد و باهاش خوب هم رفتار نشد تو زندان ولی شکایتی نمیکرد. گاهی فقط یک جملهی اشارهوار میگفت و میگذشت. خیلی آدم استواری بود. خیلی آدم خودداری بود. با این که ما شبانهروز با هم بودیم خیلی سال گذشت که بهآذین با ما حجابها رو یکی یکی برداشت؛ تا جایی که سالها وقتی میرفتیم دریا لخت نمیشد به خاطر دستش که کنده شده بود و پوستش چروک شده بود…
شما نمیتونین تصور کنید که بهآذین چه آدمی بود!… ببینید میاومد خونهی ما. خب بهآذین یه دست نداشت. روی میز پرتقال بود. به آذین پرتقال برداشت که پوست بکنه. کسرایی گفت که آقا من پوست میکنم. با خشونت گفت نه آقا! بعد با یک دست هم پرتقالو نگه میداشت و هم چاقو رو نگه میداشت و هم تیکه تیکه پوست میکرد… با چه مصیبتی و چه ظرافتی! بعد از سالها پرتقالو داد به دست کسرایی و گفت: بگیر پوست بکن آقا!
آقای بهآذین از کی جزو مقامات ردهی بالای حزب توده شد؟
تا این اواخر جزو مقامات نبود ولی خب شهرت زیادی داشت. مثل بیرق حزب بود. سابقهی زیادی هم داشت. از سالهای ۲۰ عضو حزب شده بود. یادم میآد که بعد از انقلاب یه روز کسراییگفت: آقای بهآذین! شما عضو کمیتهی مرکزی شدید؟ با خشونت گفت چه سوالیه آقا؟ واقعا هم کسرایی سوال بیخود کرده بود چون اگه بهآذین جزو کمیتهی مرکزی شده که نباید بگه. کسرایی کنجکاو بود.
استاد وجههی فرهنگی طبری در حزب مهمتر بود یا بهاذین؟
طبری… طبری…
میانهی آقای بهآذین با شعر چطور بود؟
خیلی عاشق شعر بود. ما سالها نمیدونستیم که خودش شعر میگه. یه بار من و کسرایی خونهش بودیم، دیدیم شروع کرده شعر خوندن. یه عکسی تو اتاقش بود؛ یک عقابی رو در حال پرواز نشون میداد. من نمیدونم چطور شد که بهآذین یه شعری خوند که موضوعش همین موضوع عکس بود؛ پرواز هست ولی عکس پرواز.
ترجمههای بهآذین رو میپسندین؟
بله. زبان فاخر درخشانی داره. ولی تو اولین ترجمهی جدیش، ژان کریستف، جلد اول و نصفی از جلد دوم ترجمه معیوبه. یعنی زمانهای افعال زمانهای فرانسویه، مال زبان فرانسه است. مثلا ما میگیم: من دیدم که میاومد، ولی ترجمهی بهآذین نادرسته و این زمانها فارسی نیست.
بهترین ترجمهی بهآذین به نظر شما کدومه؟
جان شیفته به نظرم خیلی ترجمهی عالی داره. زبان آراستهی واقعا درخشان. طبری میگفت اگه رومن رولان زنده بود حظّ میکرد. کار ترجمهی بهآذین یک بازآفرینی از جان شیفته است که به زبان فارسی دراومده. طبری اصلشو هم خونده بود و میگفت کار بهآذین ترجمه نیست، بازآفرینیه. یا اون کتاب اولن اشپیگل[نوشتهی شارل دو کوستر] ترجمهی فوقالعاده درخشانی داره. خیلی پرکار بود بهآذین.
آقای بهآذین به موسیقی علاقمند بود؟
بله. حتی تو وصیتنامهاش نوشته بود که به آداب مسلمانی مراسم کفن و دفن منو انجام بدین و بی سر و صدا جایی خاک کنین، در مسجد و خانقاه برای من مراسم نگیرین، اگه دوستان و اقوام خواستن از من یادی بکنن، دور هم جمع بشن و موزیک گوش بدن.
استاد! آقای حسین منزوی نوشته که معاشرت مستمر شما با کسرایی و بهآذین یه مثلث حزبی – ادبی ساخته بود که جوانهایی مثل کوشآبادی رو تحت «تعلیم» قرار میدادین تا اونها رو به «اندیشههای خاص» سوق بدین؟
ببینید؛ آقای منزوی این رو حتما صمیمانه نوشته و دریافت خودشو نوشته و برای من کاملا طبیعیه که او چنین تصوری داشته باشه، برای اینکه برای اونا این صمیمیت شبانهروزی غریبه است. من صادقانه به شما میگم که از هر صد کلمه حرف ما دو کلمهاش هم سیاسی نبود. منزوی نمیتونه درک کنه که سهتا آدم هفتهای هفت روز همدیگه رو ببینند و ساعات زیادی رو با هم باشن و تقریبا هم متفق باشه نظراتشون؛ هم دربارهی مسائل اجتماعی و جهانی، و هم سلیقههای ادبی نزدیک به هم داشته باشن. نزدیک به هم یعنی اینکه من هیچ وقت دریافتهای شخصی خودمو با دریافتهای هیچکس میزان نکردم… شما میتونین از کسانی که با اونها رفت و آمد داشتم و حالا شما با خیلی از اونها آشنا هستید بپرسید. واقعا من هیچ وقت هیچ چیزی رو به هیچ کسی تبلیغ نکردم.
استاد! با معرفتی که به زندگی و شخصیت آقای بهآذین دارید، به نظر شما ایشون بیشتر شخصیت فرهنگی داشت یا سیاسی؟ کدوم وجه شخصیتی آقای بهآذین بر دیگری غلبه داشت؟
به نظرم شخصیت «آرزویی»(با مکث و تامل این عبارت را به کار میبرد) بهآذین هم بر شخصیت فرهنگی و هم بر شخصیت سیاسیاش غلبه داشت.
یعنی آرمانی که بهش اعتقاد داشت هم به شخصیت فرهنگی و هم به شخصیت سیاسی بهآذین جهت و معنا میداد؟
درسته… بله… بهآذین واقعا به راه خودش و به کار خودش اعتقاد داشت… ببینید من خیلی سعی کردم پاکیزه زندگی کنم، به حساب خودم… حالا ممکنه کسی این پاکیزگی رو اصلا قبول نداشته باشه، ولی نسبت به بهآذین اصلا قابل تصور نیست؛ من خیلی اهل مدارا و نرمش بودم؛ او نهتنها استوار بود؛ اصرار داشت که همین است و جز این نیست…
استاد! هیچ وقت تمایلی در آقای بهآذین دیدید که بخواد به یک مقام و منصب سیاسی برسه؛ مثلا وکیل بشه، وزیر بشه، رئیس جمهور بشه؟
نه… اصلا… ولی تو از هر دری نوشته از جوونی دلم میخواست رهبر باشم… آدمیزاده است دیگه؛ هر کار کنه در نهایت مصلحت و میل خودشو در نظر میگیره. اما خیلی خصوصیات انسانی قیمتی در بهآذین بود.(۱)
***
شما بهآذین رو ندیدین و نمیشناسین… آدم خیلی خوددار و سفت و سختی بود(هر کدام از این صفات را موکد و با مکث میگوید) البته این ظاهرش بود ولی در باطن خیلی ویران بود بیچاره… یه روز بهآذین و شجریان خونهی ما بودن، شجریان چندتا رباعی خیامو خوند. تا اون رباعی «هنگام سپیده دم خروس سحری…» رو خوند، بهآذین یه کار خیلی عجیب کرد(چشمان سایه گرد شدهاست)… بهآذین پا شد، دست شجریان رو گرفت، بوسید… اصلا من چی بگم، مثل اینه که خدا از آسمون بیاد پایین و دست یکی رو ببوسه. این قدر این کارش عجیب بود… یعنی از زیبایی رباعی خیام و خوندن شجریان، این مرد خوددار چنان به هیجان و غلیان اومد که این کار عجیبو کرد. طفلک شجریان سرخ شد. خیلی کار عجیبی بود.(۲)
**
اشارات و ارجاعها:
*http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF_%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87
** اشارهی سایه به کتاب خاطرات «بهآذین» است.
۱- پیر پرنیان اندیش(در صحبت سایه)، میلاد عظیمی، عاطفه طیه. چاپ اول، انتشارات سخن، تهران ۱۳۹۱، صص ۳۴۹ – ۳۵۹ از جلد اول
۲- پیر پرنیان اندیش(در صحبت سایه)، میلاد عظیمی، عاطفه طیه. چاپ اول، انتشارات سخن، تهران ۱۳۹۱، ص ۸۲۰ از جلد دوم اول
تایپ شده توسط: https://azizi61.wordpress.com